۱۳۹۵ مهر ۳۰, جمعه

ا

عصیان خدایی



ای خدا ای خنده مرموز مرگ آلود 
با تو بیگانه ست دردا ‚ ناله های من 
من ترا کافر ترا منکر ترا عاصی 
کوری چشم تو  ‚ این شیطان خدای من 



حلقه


دخترک خنده کنان گفت که چیست 
راز این حلقه زر 
راز این حلقه که انگشت مرا 
این چنین تنگ گرفته است به بر 
راز این حلقه که در چهره او 
اینهمه تابش و رخشندگی است 
مرد حیران شد و گفت :
حلقه خوشبختی است حلقه زندگی است 
 همه گفتند : مبارک باشد 
دخترک گفت : دریغا که مرا 
باز در معنی آن شک باشد 
سالها رفت و شبی 
زنی افسرده نظر کرد بر آن حلقه زر 
دید در نقش فروزنده او 
روزهایی که به امید وفای شوهر 
به هدر رفته هدر 
زن پریشان شد و نالید که وای 
وای این حلقه که در چهره او 
باز هم تابش و رخشندگی است 
حلقه بردگی و بندگی است 

۱۳۹۵ مهر ۲۸, چهارشنبه

نامه هایی که هرگز فرستاده نشد [نامه هایی به دختران نازنینم آذر و آیدا]
چرا کتابخوانی را به شما توصیه می کردم؟
دختران نازنینم،سلام
در این نامه درنظر دارم ازقصدم، شوق وعلاقه ای که داشتم شما مطالعه کنید، با شما حرف بزنم. سعی می کنم با مثال زدن و شرح وقایع ملموس به شما کمک کنم که این مطلب را بهتر درک کنید. دختران خوبم، جریانی که می خواهم برایتان تعریف کنم بلحاظ زمانی بر می گردد به حدود ۱۵ سال پیش و شاید دیرتر. یک روز صبح حدود ساعت ۷ که تصمیم داشتم با مینی بوس به بندرسفر کنم، ضمن رد شدن از جلو مغازه دایی صدیق متوجه حضور زنی در جلو درب مغازه آقا صدیق شدم.
به طرف او رفتم دیدم یکی از خانمهای عزیز همشهری است. سلام و احوالپرسی کردم و علت ایستادن اش در جلو مغازه را جویا شدم. او در پاسخ گفت: یوسف، دخترم در امتحاناتش قبول شده و می خواهم کتاب « کلیدر » ازمغازه آقا صدیق بخرم و به او هدیه کنم. دختران عزیزم، این مادر دانا و دلسوز که خیلی به او احترام قائلم، شنیده بودم که خودش قبلأ کتاب کلیدر را از دوستانش گرفته و خوانده بود و خیلی چیزها یاد گرفته بود.
کلیدر همان کتاب بی همتا و ماندگاری است که نویسنده اش آقای محمود دولت آبادی برای نوشتن آن بیست سال زحمت کشیده است. دولت آبادی اینک یکی از قله های ادبیات مردمی و واقعیت گرایانه میهن تلخ مان است. او نویسنده خلاق و متعهدی است که آخرین اثرش یعنی « زوال کلنل » حق انتشار در کشورمان ندارد و ترس نشر آن در ایران خواب را بر چشم آخوندهای مفتخور حرام کرده است.
دختران خوبم، دختر این مادر عزیزی که یادآور شدم چند سال بعد یکی از دانشجویان دختر موفق شهرمان شد. من به سهم خودم با احترام فراوان به وجود همچون مادر فهمیده و دختری کوشا و موفق در شهرم افتخار می کنم.
دختران دوست داشتنی ام، می گویند: کتاب باب دانایی است و دانایی توانایی است. یکی از نشانه های بارز بالندگی و رشد فرهنگ و تمدن یک کشور، میزان کتابخوانی مردمان آن است. سقراط گفته حکیمانه ای در مورد کتابخوانی دارد. او می گوید: مردمان یک جامعه وقتی به فرزانگی و سعادت می رسند که مطالعه کار روزانه شان باشد. قطع یقین اینکه اگر در جامعه ای فرهنگ کتابخوانی بعنوان یک ارزش نهادینه شود، مردمانش کمتر احساسی می اندیشند و بعد تفکر عقلانی در آنان اعتلا خواهد یافت.
باز متال دیگری برای شما می زنم. شاید یادتان باشد که چندی قبل از آمدنم به هلند من در سالن منزلمان عکس زن بی حجابی که به زنان اروپایی شباهت داشت به دیوار چسپانده بودم. آن عکس متعلق به زهرا کاظمی خبرنگار ایرانی کانادایی بود. این خانم خبرنگار برای تهیه گزارشی در خصوص خانواده های زندانیان سیاسی برای یکی از روزنامه های کانادا به کشورمان سفر کرده بود. یک روز این خانم خبرنگار در حالی که مشعول مصاحبه و عکاسی در جلو زندان اوین بود توسط برادران ذوب در جهالت دستگیر ومدتی در زندانی بسر می برد.. او در مدت بازداشتش مورد شدیدترین آزار و اذیت و شکنجه قرار گرفت بطوریکه در زندان جان خود را دست داد. جان باختن زهرا کاظمی خبرنگار در زندان، لکه ننگی بر دامن آلوده حکومت اسلامی است. حاکمین دارالخلافه اسلامی دشمنان قسم خورده آزادی و عدالت اجتماعی اند. ادعای آزاد بودن و رفاه مردمانش گوش فلک را کر کرده اما در قاموسشان هیچ نشانی از آزادیخواهی و مساوات طلبی نیست.
دختران خوبم، نقل می کنند که اگر فردی جثه ای به اندازه گاو و مغزی به اندازه گردو داشته باشد هیچکس و یا هیچ رژیمی از او حساب نمی برد، کافی است دانا شوی،اندیشه کنی و مهارتهای گفتاری و نوشتاری در تو رشد کند، سایه ات را با تیر می زنند. یک فرد هوشمند و اهل مطالعه و یا یک نویسنده و شاعر اندیشمند و متعهد نمی تواند با مردم اش ودرد ورنج آنان بیگانه باشد. بقول صادق هدایت نویسنده خلاق و تاثیرگذار میهنمان و خالق « بوف کور » : نویسنده ای که در اثراش به منافع و حقوق مردم توجه نکند یک دکاندار است.« متاسفم که من هم سالها در شهرم دکاندار بوده ام » همین هدایت اگر حدود ۶۰ سال قبل در پاریس خودکشی نمی کرد و تا حالا در مملکت آقا امام زمان بسر می برد معلوم نبود چند بار دستگیر و به اعدام محکوم شده بود.
واقعیت انکار نا پذیری است که مطالعه افقهای روشنی را در برابرمان می گشاید و ذهنمان را برای درک و پذیرش واقعیتهای عینی پرورش می دهد. یک انسان آگاه و با شعور می تواند با بهره گیری از قابلیتهای عقلانی که به دست آورده، انسانی تر و با هدفهای متعالی زندگی کند. شوق آموختن، روزمره گی و بیهودگی را از ما دور میکند و احساسی دلپذیر به ما دست می دهد که درد و رنجهایی که احساس می کنیم از خود دور کنیم.
دختران نازنینم، در اینجا وقتی سوار قطار بین شهری می شوی اگر مثل من آدم بد شناسی باشی و روی صندلی بغل دست ات یک پیر زن بنشیند « ببخشید,خواستم در پایان نامه شوخی کرده باشم و یک کمی بخندید، می دانید که خنده هایتان را چقدر دوست دارم. خودتان مرا می شناسید و می دانید که سالمندان را دوست دارم و به آنان احترام می گذارم » خوب می گفتم اگر یک حاج خانم هلندی بغل دست پدرتان بنشیند اولین کاری که او می کند کتابش را از کیف اش بیرون می آورد و در تمام طول سفر تا رسیدن به مقصد غرق مطالعه می شود.
این واقعیت جامعه هلنداست بر عکس در کشور خفقان زده خودمان که مردم واهمه دارند کتابهای خوب بخوانند. اینجا به تمام تعالیم مذهبی که در طول تاریخ به خورد ما انسانهای ساده و متوهم داده اند فرحال « verhaal »می گویند. فرحال در زبان هلندی به معنی داستان است. الان که فرصت بیشتری دارم که مطالعه و فکر کنم به حقیقت این گفته بهتر پی می برم،واقعأ همه تعالیمی که به نام موسی، عیسی و محمد در ذهنمان چپانده اند چیزی جزء داستان و قصه نیست.
دختران دوست داشتنی ام، در نزد انسانهای فاضل و با فرهنگ، بزرگی و فضیلت انسانها به میزان توانمندی فهم و دانایی آنان سنجیده می شود و نه با ارقام حسابهای بانکی آنان. همانطور که در مقدمه گفتم همیشه اشتیاق وافری داشتم و دارم که شما مطالعه کنید، آگاه شوید،عقلانی فکر کنید و زندگی هدفمند و شادابی داشته باشید.پدرانه و صمیمانه از شما می خواهم دراین مسیر که سربلندی وسعادت شما را به همرا خواهد داشت کوتاهی نکنید.
نامه هایی که هرگز فرستاده نشد [نامه هایی به دختران نازنینم آذر و آیدا]
چرا کتابخوانی را به شما توصیه می کردم؟
دختران نازنینم،سلام
در این نامه درنظر دارم ازقصدم، شوق وعلاقه ای که داشتم شما مطالعه کنید، با شما حرف بزنم. سعی می کنم با مثال زدن و شرح وقایع ملموس به شما کمک کنم که این مطلب را بهتر درک کنید. دختران خوبم، جریانی که می خواهم برایتان تعریف کنم بلحاظ زمانی بر می گردد به حدود ۱۵ سال پیش و شاید دیرتر. یک روز صبح حدود ساعت ۷ که تصمیم داشتم با مینی بوس به بندرسفر کنم، ضمن رد شدن از جلو مغازه دایی صدیق متوجه حضور زنی در جلو درب مغازه آقا صدیق شدم.
به طرف او رفتم دیدم یکی از خانمهای عزیز همشهری است. سلام و احوالپرسی کردم و علت ایستادن اش در جلو مغازه را جویا شدم. او در پاسخ گفت: یوسف، دخترم در امتحاناتش قبول شده و می خواهم کتاب « کلیدر » ازمغازه آقا صدیق بخرم و به او هدیه کنم. دختران عزیزم، این مادر دانا و دلسوز که خیلی به او احترام قائلم، شنیده بودم که خودش قبلأ کتاب کلیدر را از دوستانش گرفته و خوانده بود و خیلی چیزها یاد گرفته بود.
کلیدر همان کتاب بی همتا و ماندگاری است که نویسنده اش آقای محمود دولت آبادی برای نوشتن آن بیست سال زحمت کشیده است. دولت آبادی اینک یکی از قله های ادبیات مردمی و واقعیت گرایانه میهن تلخ مان است. او نویسنده خلاق و متعهدی است که آخرین اثرش یعنی « زوال کلنل » حق انتشار در کشورمان ندارد و ترس نشر آن در ایران خواب را بر چشم آخوندهای مفتخور حرام کرده است.
دختران خوبم، دختر این مادر عزیزی که یادآور شدم چند سال بعد یکی از دانشجویان دختر موفق شهرمان شد. من به سهم خودم با احترام فراوان به وجود همچون مادر فهمیده و دختری کوشا و موفق در شهرم افتخار می کنم.
دختران دوست داشتنی ام، می گویند: کتاب باب دانایی است و دانایی توانایی است. یکی از نشانه های بارز بالندگی و رشد فرهنگ و تمدن یک کشور، میزان کتابخوانی مردمان آن است. سقراط گفته حکیمانه ای در مورد کتابخوانی دارد. او می گوید: مردمان یک جامعه وقتی به فرزانگی و سعادت می رسند که مطالعه کار روزانه شان باشد. قطع یقین اینکه اگر در جامعه ای فرهنگ کتابخوانی بعنوان یک ارزش نهادینه شود، مردمانش کمتر احساسی می اندیشند و بعد تفکر عقلانی در آنان اعتلا خواهد یافت.
باز متال دیگری برای شما می زنم. شاید یادتان باشد که چندی قبل از آمدنم به هلند من در سالن منزلمان عکس زن بی حجابی که به زنان اروپایی شباهت داشت به دیوار چسپانده بودم. آن عکس متعلق به زهرا کاظمی خبرنگار ایرانی کانادایی بود. این خانم خبرنگار برای تهیه گزارشی در خصوص خانواده های زندانیان سیاسی برای یکی از روزنامه های کانادا به کشورمان سفر کرده بود. یک روز این خانم خبرنگار در حالی که مشعول مصاحبه و عکاسی در جلو زندان اوین بود توسط برادران ذوب در جهالت دستگیر ومدتی در زندانی بسر می برد.. او در مدت بازداشتش مورد شدیدترین آزار و اذیت و شکنجه قرار گرفت بطوریکه در زندان جان خود را دست داد. جان باختن زهرا کاظمی خبرنگار در زندان، لکه ننگی بر دامن آلوده حکومت اسلامی است. حاکمین دارالخلافه اسلامی دشمنان قسم خورده آزادی و عدالت اجتماعی اند. ادعای آزاد بودن و رفاه مردمانش گوش فلک را کر کرده اما در قاموسشان هیچ نشانی از آزادیخواهی و مساوات طلبی نیست.
دختران خوبم، نقل می کنند که اگر فردی جثه ای به اندازه گاو و مغزی به اندازه گردو داشته باشد هیچکس و یا هیچ رژیمی از او حساب نمی برد، کافی است دانا شوی،اندیشه کنی و مهارتهای گفتاری و نوشتاری در تو رشد کند، سایه ات را با تیر می زنند. یک فرد هوشمند و اهل مطالعه و یا یک نویسنده و شاعر اندیشمند و متعهد نمی تواند با مردم اش ودرد ورنج آنان بیگانه باشد. بقول صادق هدایت نویسنده خلاق و تاثیرگذار میهنمان و خالق « بوف کور » : نویسنده ای که در اثراش به منافع و حقوق مردم توجه نکند یک دکاندار است.« متاسفم که من هم سالها در شهرم دکاندار بوده ام » همین هدایت اگر حدود ۶۰ سال قبل در پاریس خودکشی نمی کرد و تا حالا در مملکت آقا امام زمان بسر می برد معلوم نبود چند بار دستگیر و به اعدام محکوم شده بود.
واقعیت انکار نا پذیری است که مطالعه افقهای روشنی را در برابرمان می گشاید و ذهنمان را برای درک و پذیرش واقعیتهای عینی پرورش می دهد. یک انسان آگاه و با شعور می تواند با بهره گیری از قابلیتهای عقلانی که به دست آورده، انسانی تر و با هدفهای متعالی زندگی کند. شوق آموختن، روزمره گی و بیهودگی را از ما دور میکند و احساسی دلپذیر به ما دست می دهد که درد و رنجهایی که احساس می کنیم از خود دور کنیم.
دختران نازنینم، در اینجا وقتی سوار قطار بین شهری می شوی اگر مثل من آدم بد شناسی باشی و روی صندلی بغل دست ات یک پیر زن بنشیند « ببخشید,خواستم در پایان نامه شوخی کرده باشم و یک کمی بخندید، می دانید که خنده هایتان را چقدر دوست دارم. خودتان مرا می شناسید و می دانید که سالمندان را دوست دارم و به آنان احترام می گذارم » خوب می گفتم اگر یک حاج خانم هلندی بغل دست پدرتان بنشیند اولین کاری که او می کند کتابش را از کیف اش بیرون می آورد و در تمام طول سفر تا رسیدن به مقصد غرق مطالعه می شود.
این واقعیت جامعه هلنداست بر عکس در کشور خفقان زده خودمان که مردم واهمه دارند کتابهای خوب بخوانند. اینجا به تمام تعالیم مذهبی که در طول تاریخ به خورد ما انسانهای ساده و متوهم داده اند فرحال « verhaal »می گویند. فرحال در زبان هلندی به معنی داستان است. الان که فرصت بیشتری دارم که مطالعه و فکر کنم به حقیقت این گفته بهتر پی می برم،واقعأ همه تعالیمی که به نام موسی، عیسی و محمد در ذهنمان چپانده اند چیزی جزء داستان و قصه نیست.
دختران دوست داشتنی ام، در نزد انسانهای فاضل و با فرهنگ، بزرگی و فضیلت انسانها به میزان توانمندی فهم و دانایی آنان سنجیده می شود و نه با ارقام حسابهای بانکی آنان. همانطور که در مقدمه گفتم همیشه اشتیاق وافری داشتم و دارم که شما مطالعه کنید، آگاه شوید،عقلانی فکر کنید و زندگی هدفمند و شادابی داشته باشید.پدرانه و صمیمانه از شما می خواهم دراین مسیر که سربلندی وسعادت شما را به همرا خواهد داشت کوتاهی نکنید.
خسرو گلسرخی شاعر و نویسنده مارکسیست
اول آشنایی خودم با نام و عکس گلسرخی بر می گردد به سال ۱۳۵۲ که من در دبیرستان پهلوی بندر لنگه درس می خواندم، دبیر ادبیاتی داشتیم بنام آقای بیرقی اهل سمنان که دوران افسری اش را در بندرلنگه می گذراند. این دبیر مارکسیست که از مخالفین پدر تاجدار!!!! بود اولین بار خبر اعدام گلسرخی را به ما دانش آموزان اعلام کرد. فردای آن روز عکس گلسرخی شاعر کارگران و ستمدیدگان میهنمان را با آن چهره قهرمانانه و جسارت بهت آورش در جریان محاکمه او در بیدادگا شاه در صفحه اول روزنامه کیهان که در یک جعبه اعلانات نصب شده و بر دیوار رودی  بازار سر پوشیده بندر لنگه چسپانده بودند دیدم.   بعد ازاعدام گلسرخی به فاصله یکی دو ماه نامه ای از یکی از دوستان همشهری که در بندر عباس درس می خواند بدستم رسید که بعداز اعلام خبر اعدام این شاعر انقلابی شعر معروف[ بی نام] گلسرخی را در نامهاش برایم فرستاده بود. 
 [ شعر بی نام ]
بر سينه ات نشست
زخم عميق کاری دشمن
اما،
ای سرو ايستاده نيافتادی
اين رسم توست که ايستاده بميری.‏
در تو ترانه های خنجر و خون
در تو پرندگان مهاجر
در تو سرود فتح
این گونه
چشم های تو روشن
هرگز نبوده است
با خون تو
میدان توپخانه
در خشم خلق
بیدار می شود
مردم
زان سوی توپخانه
بدین سوی سرزیر می کنند
نان و گرسنگی
به تساوی تقسیم می شود
ای سرو ایستاده
این مرگ توست که می سازد
دشمن دیوار می کشد
این عابران خوب و ستم بر
نام ترا
این عابران ژنده نمی دانند
و این دریغ هست اما
روزی که خلق بداند
هر قطره قطره خون تو
محراب می شود
این خلق
نام بزرگ ترا
در هر سرود میهنی اش
آواز می دهد
نام تو ، پرچم ایران
خزر
به نام تو زنده است.
 خسرو گلسرخی شاعر خلقهای در بند میهنمان در سال ۱۳۵۱ به اتفاق تعدادی از همرزمانش به جرم طرح گروگان گیری رضا پهلوی دستگیر شد و در ۲۹ بهمن سال ۱۳۵۲ همراه رفیق مبارزاش کرامت الله دانشیان در میدان چیتگر تهران تیر باران شد. جریان محاکمه گلسرخی و رفقای همرز او دربیدادگاه شاه از تلویزیون ملی ایران پخش شد. پخش این جلسه محاکمه و دفاع انقلابی و جسورانه شاعر محرومان میهنمان، حمایت و جانبداری روشنفکران و توده های زجر دیده به دنبال داشت. بخشی از دفاعیات او در زیر می آورم.
به نام نامی مردم:
من در دادگاهی كه نه قانونی بودن و نه صلاحیت آنرا قبول داردم از خود دفاع نمی كنم بعنوان یك ماركسییت خطابم با خلق و تاریخ است هر چه شما بر من بیشتر بتازید من بیشتر بر خود می بالم چرا كه هر چه از شما دورتر باشم به مردم نزدیكترم و هر چه كینه شما به من و عقایدم شدیدتر باشد لطف و حمایت توده مردم از من قوی تر است حتی اگر مرا به گور بسپارید كه خواهید سپرد مردم از جسدم پرچم و سرود می سازند.
 من به خاطر جانم چانه نمی زنم ، زيرا فرزند خلق مبارز و دلاور هستم.
سرهنگ غفارزاده رئيس دادگاه :فقط از خودتان دفاع کنيد . حاشيه رفتن و تبليغات مرامی را کنار بگذاريد
گلسرخی: از حرفهای من می ترسيد ؟
سرهنگ غفارزاده با عصبانيت:به شما دستور می دهم ساکت شويد . بنشينيد!
خسرو گلسرخی با صدائی بلندتر: به من دستور ندهيد . برويد به سرجوخه ها و گروهبانهايتان دستور بدهيد. خيال نمی کنم صدای من آنقدر بلند باشد که بتواند وجدان خفته ای را بيدار کند. خوف نکنيد.می بينيد که در اين دادگاه باصطلاح محترم هم سرنيزه ها از شما حمايت می کنند.
خسرو گلسرخی در سال ۱۳۲۲در شهر رشت دیده به جهان گشود. در پنج سالگی پدرش را از دست داد و مادرش سرپرستی او را به دست گرفت. گلسرخی از کودکی طمع فقر و نداری با پوست و گوشت احساس می کرد. جوان که شد به تهران آمد. با آمدنش به تهران وآشنایی اش با محافلادبی به سرودن شعر پرداخت. در سال ۱۳۴۵ اولین دفتر شعر او بنان [ سیاست شعر،سیاست هنر] در یکی از مجلات ادبی منتشر شد. بعد از مرگش دودفتر شعر از او به نامهای[ دستی میان دشنه و دل - من در کجای جهان ایستاده ام] به چاپ رسید. گلسرخی شاعرانقلابی مردم ایران با مطالعه کتابها و اشعارش بهتر می توان شناخت.
او در قسمتی از وصیت نامه اش می نویسد.
من یک فدایی خلق ایران هستم و شناسنامه من جز عشق به مردم چیز دیگری نیست من خونم را به توده های گرسنه و پابرهنه ایران تقدیم میكنم. و شما آقایان فاشیست ها كه فرزندان خلق ایران را بدون هیچگونه مدركی به قتلگاه میفرستید، ایمان داشته باشید كه خلق محروم ایران انتقام خون فرزندان خود را خواهد گرفت. شما ایمان داشته باشید از هر قطره خون ما صدها فدایی برمیخیزد و روزی قلب شما را خواهد شكافت. شما ایمان داشته باشید كه حكومت غیرقانونی ایران كه در 28 مرداد سیاه به خلق ایران توسط آمریكا تحمیل شده در حال احتضار است و دیر یا زود با انقلاب قهرآمیز توده های ستم كشیده ایران واژگون خواهد شد.
 فیلم جلسه محاکمه این شاعر و نویسنده انقلابی مارکسیست را درزمان پخش آن از تلویزیون در سال ۱۳۵۲ من ندیدم تا اینکه بعد از انقلاب در سال ۱۳۵۸ در شهرستان رودسر شبی این فیلم را که توسط هوادران سازمان چریکهای فدایی خلق  برای اهالی نشان داده می شد دیدم.
بی تردید عمل انقلابی و اشعاری که این شاعر انقلابی سروده است، نقش سترگی دراعتلا جنبش انقلابی و حق طلبانه مهنمان داشته است.
یاد و خاطره اش پایدار باد.
کتاب و نوشته های خسرو گلسرخی اینها هستند.
مجموعه اشعار خسرو گلسرخی[۱۹]
خسته‌تر از همیشه مجموعه اشعار به کوشش کاوه گوهرین و چاپ انتشارات آرویج
ای سرزمین من مجموعه اشعار به کوشش کاوه گوهرین
سیاست هنر، سیاست شعر (با نام خ. گلسرخی)
نیما و حقیقت خاکی (با نام خسرو تهرانی)
ادبیات توده (با نام خسرو تهرانی)
واپسین دم استعمار نوشته فرانتس فانون (ترجمه با نام خسرو کاتوزیان)

۱۳۹۵ مهر ۲۷, سه‌شنبه

مناظره حاجی عبدالباقی با یحیی

مقدمه
شاید نیازی به توضیح نباشد که آنچه من می نویسم حکم سیاه مشقهایی دارند که گاه نیاز به نوشتن آنها درخود احساس می کنم. گفتم که نه ادعای نویسندگی دارم و نه شاعری. در تنهایی خودم فکر می کنم شاید بتوانم ازاین طریق پیوند فکری وعاطفی کوچکی باجوانان شهرم داشته باشم که بسیار برایم پر بها وحیاتی است. مطالبی مثل[ باقیات و صالحات ] و مطلبی که اینک پیش روی شماست، گرچه ممکن در بدوامر رویا گونه و خیال پردازانه جلوه کند اما، رگه های حقایق مسلمی که حکایت از فضای اجتماعی و به تبع آن فکری شهرمان را در خود دارند به ما  نشان می دهد. تصوراینکه افرادی همچون جناب شیخ حاج محمد بن صالح، بویعقوب، حاجی عبدالنبی و یحیی در شهرمان حضور داشته باشند به دوراز واقعیت نیست. با کمی تفکروتعمق می توان به وجود این افراد در شهر پی برد. در بازگو نمودن این وقایع آنچه برای شخص خودم قابل تأمل و حیاتی است اینکه بتوانم حقایق و پیامی درخوراز زبان این افراد به شما منتقل کنم، گرچه بقول یکی ازدوستان خوبم درهلند نوشته هایم بسیار ساده است اما من گفته فروغ که اورا یکی از شاعران صمیمی و ساده نویس میهنمان می دانم همیشه به خاطرم هست، وقتی که می گوید: همه می خواهند استادانه شعر بگن، کسی نمی خواهد صمیمانه شعربگه[ من از نهایت شب حرف می زنم/ اگر به خانه من آمدی/ برای من ای مهربان/ چراغ بیاور و یک دریچه که از آن/ به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم.  فروغ ] واقعیت این است که من عاجز از استادانه نوشتنم. سعی می کنم با زبانی ساده و صمیمی افکار و تجربیاتم را درقالب مفاهیم انسانی به شما انتقال دهم.

مناظره حاجی عبدالنبی با یحیی
 بخش اول

حاجی عبدالنبی  به داشتن افکار افراطی وهابی گری در شهرمان چهره ای آشناست. او سالهاست که با گروه جماعت تبلیغی به شهرها و روستا می رود و سنی گری تبلیغ می کند. حاجی عبدالنبی چند روز قبل از این ازیکی ازجوانان نماز گزار مسجد بازاربه نام هادی شنیده بود که یک روز غروب جوان همشهری دیگری به نام یحیی با او درجلو مسجد بازاردرخصوص نحوه جمع آوری قرآن جر و بحث انتقادی کرده است. حاجی  آقا بعد از شنیدن این خبر در صدد بود هرچه زودتر یحیی را گیر بیآورد و حسابش را کف دستش بگذارد.
صبح جمعه است، حاجی عبدالنبی ازوانت دو کابین اش در جلو مغازه دوستش حاجی علی خارج وبرای دیدن اوبه مغازه اش وارد شد. حاجی عبدالنبی بعد ازسلام وعلیک با حاجی علی روی صندلی نشست و شروع به صحبت کردن با دوستش در باره سفرش با جماعت تبلیغی به منطقه ترکمن صحرا شد. حاجی آقا همینطور که با صدای غرایش جریان سفرش تعریف می کرد یک دفعه به یاد قضیه بحث و جدل هادی و یحیی افتاد و این موضوع به اطلاع دوستش حاجی علی رساند. حاجی عبدالنبی به دوستش گفت خیلی مشتاق هست این یحیی را جایی گیر بیآورد و حرف حساب حالیش کند. همینطور که حاجی عبدالنبی صحبت می کرد، یحیی با موتور ۱۰۰ یاماهایش درحالیکه دختر کوچکش محبوبه درجلوش نشسته بود از جلو مغازه حاجی علی رد شد.  حاجی علی با خنده رو کرد به حاجی آقا و گفت: کسی که دنبالش می گشتی الان با موتور از جلو مغازه رد شد. حاجی آقا گفت کی؟ حاجی علی گفت: یحیی، همان که دنبالش  بودی . حاجیآقا گفت زود برو صدایش کن بیاید اینجا. حاجی علی سریعاز جا یشبرخاست  ورفت بیرون، نگاه کرد دید که یحیی با دختر کوچک اش دارند می روند توی سوپربغل مغازه اش. حاجی علی پشت سر آنها وارد سوپر مارکت شد و رو کرد به یحیی و گفت: بیا تو مغازه من که یک نفر با تو کار دارد. یحیی گفت باشه صبرکن من بستنی برای محبوبه می خرم الان می آیم.
حاجی علی به مغازه اش برگشت. بعد از دقایقی یحیی در حالیکه دست دختر کوچکش گرفته  بود وارد مغازه حاجی علی شد و با هر دو آنها دست داد و احوالپرسی کرد. حاجی عبدالنبی رویش برگرداند طرف یحیی و به او گفت بنشین میخواهم باهم صحبت کنیم. یحیی هم با حالت شوخی گفت: چشم حاجی آقا و روی صندلی که خالی بود نشست. دخترش همانطور که به بستنی اش لیس می زد بغل اوایستاده بود. حاجی عبدالنبی بدون مقدمه و با توپ پر به یحیی گفت: شنیده ام که دو سه پیش باهادی جلو مسجد بازار بحث ات شده و نظرات غلط و شک برانگیزی در مورد قرآن به زبان آورده ای؟ یحیی در جواب حاجی درآمد و گفت: بله اینکه من غروب دوسه روزقبل با هادی بحث کرده ام درست به حضورتان رسانده اند اما اینکه نظرات غلط و شک برانگیزی گفته ام، خلاف است. حاجی آقا گفت: چرا؟ یحیی همینطوربه دخترش که بستنی اش را خورده بود وبغل اوایستاده بود نگاه می کرد گفت:اولأ اینکه این حرفها که زده ام من از خودم درنیاورده ام و بقول هادی که به هرکس با نظرش مخالف است برچسپ جوجه کمونیست می زند، من چیزهایی که گفته ام از مارکس، انگس و لنین هم نقل قول نکرده ام. هرچه من در مورد جمع آوری قرآن به هادی گفته ام همه اش از عزالدین ابن اثیر از کتاب تاریخ اوبوده است. درلحظاتی که یحیی حرفهایش می زد حاجی علی ساکت بود وبا حیرت به اوخیره شده بود.
یحیی بعد اینکه دخترش را دربغل گرفت حرف اش را ادامه داد. حالا حاجی آقا شما هم اگر قصد دارید با من سراین موضوع بحث کنید بهتراست زحمت بکشید ابن اثیر را از قبر دربیآورید و با او بحث و جدل کنید چون همه حرفها را من ازاو نقل قول کرده ام.
حاجی عبدالنبی در حالیکه اخم کرده بود از یحیی پرسید: مگر شما دراین باره به هادی چه گفته ای؟

بخش دوم و پایانی دو هفته دیگر

۱۳۹۵ مهر ۱۳, سه‌شنبه

یادی ازغزل بانوی شعر ایران


درسال ۱۳۰۶ از پدری فرهیخته و روزنامه نگار( عباس خلیلی) و مادری ادیب و شاعر( فخرعظما ارغون) دختری پا به عرصه گیتی گذاشت که اورا سیمین نام نهادند.
مادر سیمین شاعر بود و با بسیاراز شاعران و اهل ادب حشر و نشر داشت. تحت تأثیر این فضای شاعرانگی سیمین نوجوان از ۱۴ سالگی آغاز به سرودن شعرکرد. بانوی غزل میهنمان می گوید: دنیای شعر و شاعری را اولین بار مادرم به روی من گشود. خانه  مادراومحل دیداروملاقات سیمین با بسیاری از شاعران آن زمان بود. مادر اویک روز پروین اعتصامی شاعر نامداررا به خانه اش دعوت کرد وشعر دخترش را به این شاعر پرآوازه نشان  داد و پروین هم سیمین را در راهی که در پیش گرفته است تشویق کرد.
خاتون غزل ایران در مصاحبه ای می گوید: در این ملاقات بسیارتحت تأثیر افکارادبی و آزادیخواهانه پروین قرار گرفتم.سیمین اولین کتاب شعرش به نام [ سه تارشکسته] در ۲۴ سالگی منتشرکرد.
بانوی غزلسرای معاصرایران در طول دوران پرشکوه ادبی اش بالغ بر ۳۰۰ غزل سرود و ۲۰ کتاب شعر به چاپ رساند. عشق،فقر،تن فروشی، برابری حقوق زنان وعشق به وطن از مهم ترین مضامینی است که اودر آثارش به شعر کشیده است.
ستاره دیده فرو بست و آرمید، بیا
شراب نور به رگ های شب دوید، بیا
ز بس نشستم و با شب حدیث غم گفتم
ز غصه رنگ من و رنگ شب پرید، بیا…
امید خاطر سیمین دل شکسته تویی
مرا مخواه از این بیش نا امید، بیا

عشق او به وطنش ایران را در غزل معروف [ دوباره می سازمت وطن] به عینه می بینیم.
دوباره می سازمت وطن، اگر چه با خشت جان خویش
ستون به سقف تو می زنم، اگر چه با استخوان خویش
دوباره می بویم از تو گل، به میل نسل جوان تو
دوباره می شویم از تو خون، به سیل اشک روان خویش…
سیمین قبل از ازدواج در رشته مامایی تحصیل کرد و بعد ازازدواج وارد دانشکده حقوق دانشگاه تهران شد و دراین رشته فارغ التحصیل شد. عشق و شیفتگی او به شعر و ادبیات باعث شد که او از سال ۱۳۳۰ تا ۱۳۶۰ شغل دبیری انتخاب کند و به تدریس ادبیات بپردازد.
در سال ۱۳۴۸ به عضویت شورای شعروموسیقی که شاعران بزرگی چون مشیری و نادرپوراز اعضای آن بودند درآمد. فعالیت در کانون نویسندگان ایران را از سال۱۳۵۷ آغاز کرد وتا چند سال قبل ازمرگش ازاعضای اصلی کانون بود و برای رفع سانسوروآزادی بیان واندیشه با تمام توش و توان فعالیت کرد.
بانوی غزل میهنمان علاوه برفعالیت ادبی در حوزه اجتماعی و رفع تبعیض جنسیتی از زنان حضوری فعال و جدی داشت. او از اعضای مؤثر[ جنبش زنان ایران] بود و در بسیاری از اعتراضات این جنبش برابری طلب حضور داشت.
خاتون غزل آزادی میهنمان در عرصه سیاسی واعتراضاتی که علیه سرکوب و بیدادگریهای رژیم آخوندی انجام می شد شرکت داشت . درمورد موضوع شعرش و مسؤلیت شاعر در مصاحبه ای می گوید:
موضوع بیشتر شعرهای من در همه احوال پیرامون موضوعات اجتماعی واتفاقاتی که کشورم با آن روبرو بوده، است. با این که من غزل عاشقانه نیز سروده ام، اما در عاشقانه ترین شعرها نیزهمواره به مسائل اجتماعی توجه داشته و دارم. وطن ام و روح وطن پرستی همواره یکی ازمهم ترین موضوعات شعرمن بوده وهست و من روی این جنبه شعرم بیش ازهر چیزی کار کرده ام. البته در شعرم همواره رگه هایی از طنز و شوخی نیز به چشم می خورد. شعرهای اخیرم نیز پیرامون این موضوعات است.
 یکی از شعرهای اجتماعی معروف او شعری است که در جواب احمدی نژاد رئیس جمهور عوامفریب و متوهم سروده است. احمدی نژاد با وقاحت و بی شرمی دریکی ازسخنرانی هایش روشنفکران میهنمان را بزغاله خطاب می کند وغزل بانوی نازنین میهنمان این جواب دندان شکن را به صورت شعر به او می دهد.
شنیــدم باز هم گوهر فشــاندی
که روشنـــفکر را بزغاله خواندی
ولی ایشــان ز خویشـانت نبـودند
در این خط جمله را بیــجا نشـاندی
سخـن گفـتــی ز عدل و داد و آنرا
به نان و آب مجــانی کشــاندی
از این نَقلت که همچون نٌقل تر بود
هیاهــو شد عجب توتــــی تکانــدی
سخن هایت ز حکمت دفــتری بود
چه کفتر ها از این دفتر پراندی
ولیــکن پول نفـت و سفره خلــــق
ز یادت رفت و زان پس لال ماندی
سخن از آسمان و ریسمان بود
دریـــغا حرفـی از جنـــگل نراندی
چو از بزغاله کردی یاد ای کاش
سلامـی هم به میــمون میرساندی
سیمین در دوران پر ثمر ادبی اش جوایز ارزشمندی نصیب خود کرد از جمله،
۱- جایزه سازمان جهانی حقوق بشر در برلین
۲- جایزه لیلیان هیلمن از سازمان دیده باه حقوق بشر
۳-جایزه انجمن قلم مجارستان
سر انجام غزل بانوی میهنمان پس از بیش از نیم قرن فعالیت ادبی و اجتماعی در سال ۱۳۹۳ در سن ۸۷ سالگی رخ در نقاب خاک کشید ومشتاقان شعر و ادب میهنمان را درغم و اندوه فرو برد. یاد و خاطره اش همیشه ماندگار باد.
کتابهای زیر از او بجا مانده است.
سه‌تار شکسته (۱۳۳۰/۱۹۵۱)
جای پا (۱۳۳۵/۱۹۵۴)
چلچراغ (۱۳۳۶/۱۹۵۵)
مرمر (۱۳۴۱/۱۹۶۱)
رستاخیز (۱۳۵۲/۱۹۷۱)
خطی ز سرعت و از آتش (۱۳۶۰/۱۹۸۰)
دشت ارژن (۱۳۶۲/۱۹۸۳)
گزینه اشعار (۱۳۶۷)
دربارهٔ هنر و ادبیات (۱۳۶۸)
آن مرد، مرد همراهم (۱۳۶۹)
کاغذین‌جامه (۱۳۷۱/۱۹۹۲)
کولی و نامه و عشق (۱۳۷۳)
عاشق‌تر از همیشه بخوان (۱۳۷۳)
شاعران امروز فرانسه (۱۳۷۳) [ترجمه فارسی از اثر پیر دوبوادفر، چاپ دوم :۱۳۸۲]
با قلب خود چه خریدم؟ (۱۳۷۵/۱۹۹۶)
یک دریچه آزادی (۱۳۷۴/۱۹۹۵)
مجموعه اشعار (۲۰۰۳)
یکی مثلاً این که (۲۰۰۵)
با مادرم هم‌راه ـ زندگی‌نامه خود نوشت[۳۷] (۱۳۹۰)
شعر زمان ما (۱۳۹۱)
مجموعه اشعار سیمین بهبهانی (۱۳۹۱)
حکایت رنج آلود زنان و مردان فراموش شده شهرم!

دوستان و همشهریان خوبم که مرا از نزدیک می شناسند، بخوبی می دانند که سالیان بسیار در مغازه ام در خیابان ملا سلیمان برای فراموش شدگان و آنانی که حقوق انسانی شان دررژیم آخوندی حاکم پایمال شده بود، شکوائیه می نوشتم. بوروکراسی[ کاغذ بازی] عریض و طویل و بی توجهی مزمنی که از سوی مسؤلین به حقوق مردم صورت می گرفت ، مسیر رسیدن به احقاق حقوق مردم را سد کرده بود. پدیده های شومی همچون اعتیاد،  فقر، فحشا، سرقت، بیکاری و قاچاق در شهرو روستاهای اطراف در حال گسترش بود. دراین گردونه ی وارونه مردمان مصیبت دیده بسیاری که خود هیچ نقشی در بروز این مصائب نداشتند، آسیب می دیدند و زندگی ناگواروسختی را متحمل می شدند. من بنا به وضعیت کاری ام از بسیاری از این حق کشی ها ومصائب عدیده باخبر می شدم.
بازگویی این فجایع و الم و رنجی که مردمان شهرمان به دوش می کشیدند، می تواند چشم مارا به روی بسیاری از واقعیتهای تلخی که در زیر پوست شهرمان جریان داشت باز کند. ازآنجائیکه بیشتر این قربانیان زنان بی پناه بودند، در نظر دارم به  دو مورد ازاین گرفتاریهایی که یکی برای زنی همشهری و دیگری برای زنی روستاهایی اتفاق افتاده است اشاره کنم. موضوعات بسیار مهم و پر اهمیتی درجریان عریضه نویسی ام مطرح  می شد که برای رعایت مسائل اخلاقی وحیثیتی از بیان آنها معذورم. 
نمی خواهم صورت نحس اش را در خانه ببینم!!!!
 حدود ساعت ۱۱بود که خانم همشهری جوان و مؤدبی وارد مغازه ام شد. اورا خوب می شناختم، بعد ازسلام و احوالپرسی روی نیمکت چوبی نزدیک میز من نشست. منتظر بود مغازه ام خلوت شود، فکر می کردم حتمأ موضوع مهمی را میخواهد بیان کند که دیگران مطلع نشوند. بعد که مشتریها رفتند خودش را بمن نزدیکتر کرد و با حالتی نگران و چهره ای افروخته رو بمن کرد و گفت: تو بگو من با این آقا چکار کنم؟ گفتم، کدام آقا؟ گفت: همین... شوهرم. گفتم چه شده؟ در حالیکه بغض گلویش گرفته بود با حالتی اندوهناک گفت: تو که مارا می شناسی، این آقا چند سال است که تریاکی شده و کار نمی کند وپولهای که من با خیاطی درخانه بدست می آورم تا شکم بچه هایم را سیر کنم به زوریا با دزدی ازما می گیرد ومی رود از آقای.... و خانم.... تریاک می خرد و شب تا صبح نشسته تریاک می کشد. بعد از مکث کوتاهی با گریه ادامه داد.
حال دیگر طاقتم طاق شده و دارم دیوانه می شوم. بعد از اینکه من کمی دلداری اش دارم با صدای آرام اما گرفته ترگفت: امروزصبح بازگفتم... برو کار پیدا کن و به خرج و زندگی بچه هایت برس، در جواب من می گوید: کار کجا بود، من هم دیگر نمی توانم کار کنم!!! بمن می گوید تو برو کار کن!! می گویم کور که نیستی که شب و روز پهلو چرخ خیاطی نشسته ام وخیاطی می کنم واز شدت کارچشمم دارد کور می شود. می گوید تو می توانی کارهای دیگری هم بکنی. می پرسم مثلأ چه کاری؟ با بی شرمی به من می گوید: تو هنوزجوان هستی ورنگ و رویی داری و می توانی از این راه درآمد خوبی داشته باشی. گریه امانش نداد، صدای هق هق گریه اش مغازه ام را ماتم سرا کرده بود.. نشست به گریه کردن. گفتم: حالا آرام باش و گریه نکن. چشمانش را با دنباله چادرش خشک کرد و رویش را کرد بمن و گفت: یوسف میدانی منظور این نامرد چیه؟ یعنی اینکه من بروم ناموسم را بفروشم تا این آقا شب تا صبح تو خانه لم بدهد و تریاک بکشد.صبر کردم پس از آرام شدنش گفتم: حالا می خواهی چکار کنی؟ گفت: می خواهم برایم یک شکایت از دست این نامرد به ژاندارمری بنویسی و همه این چیزها که گفتم در شکایت قید کنی ودرخواست کنی که بیایند بگیرندش و ببرند تحویل مرکز ترک اعتیاد بدهند تا دیگر چهره نحس اش تو خانه نبینم. من هم قلم و کاغذ جلوم گذاشتم و شروع کردم به نوشتن، بعد برایش خواندم و گفت: خوب است، دستت درد نکند. شکوائیه در پاکت گذاشتم و به دستش دادم. تشکر و خدا حافظی کرد و با دنیایی غم و اندوه پیاده به طرف پاسگاه به راه افتاد.
مادری سرگردان و کودکی بی شناسنامه !!!
نزدیک ظهر بود. آنروز مغازه ام خیلی شلوغ بود. قبل از آمدنش دیدم که مرحوم احمد سنگرازعرض بلوار جلو مغازه ام رد شدورفت مسجد دژگانی اذان بگوید. وارد مغازه شد وروی نیمکت چوبی خودش را جمع و جور کرد و نشست. از ظاهر و لباسش معلوم بود که روستایی است. خیلی صبر کرد تا مغازه ام کاملأ خلوت شد. خودش را کشید روی نیمکت و به میز من نزدیک شد. سلام کرد. گفتم: کاری داشتی، بفرما. با صدای آهسته و لرزان گفت: .... هستم، اهل روستای.... گفتم خوب مشکل ات چیه؟ و او گفت: من مجرد هستم و شوهر ندارم و چند سال است در خانه خواهر بزرگم در روستای... زندگی می کنم. از حدود یکی دو سال قبل یک مردی که ماشین تویوتا ۲۰۰۰ داشت ومی دانستیم که در یک روستا دیگر زن و بچه دارد با وانت اش به منزل خواهرم می آمد.
بعد از چند ماه رفت و آمد یک روز که آمده بود و فرصت را مناسب دید خلوتی بمن گفت، من ترا دوست دارم و میخواهم تو را از خواهر بزرگ ات خواستگاری بکنم. خیلی ادای عاشق و معشوق درمی آورد. من ساده دل و از همه جا بی خبرگول حرفهایش را خوردم وباورکردم. گفتم خوب بعد چی شد؟ او با حالتی شرمنده و خجالت زده گفت: این آقا یکبار آمد که خواهرم خانه نبود و با من همخوابه شد. چند ماه گذاشت، یکبار متوجه شدم که حامله هستم. بعد از مدتی که باز سروکله اش پیدا شد، گفتم میدانی که من حامله شده ام. گفت: ایرادی ندار،فردا پس فردا می رویم پهلو ملا ده عقدت می کنم. من باز حرف این نیرنگ باز را قبول کردم.
مردم در مسجد نماز خوانده بودند و به خانه هایشان بر می گشتند که حدیث سرگردانی این زن بیچاره و بی کس تمام نشده بود. او بعد که نیم نگاهی به بیرون مغازه انداخت، درد دلش را از سر گرفت و گفت: بعد از اینکه من به او گفتم حامله هستم و اوهم قول داد که مرا عقد کند دیگر پایش از خانه خواهرم بریده شد. من هنوزترس داشتم و خجالت می کشیدم که موضوع را به خواهرم بگویم. دیدم چاره ای ندارم، یک روز که با خواهرم تنها بودم با ترس و لرزوخجالت موضوع را با او در میان گذاشتم. خواهرم اول خیلی عصبانی و ناراحت شد و بعد بمن گفت: حالا که حامله شده ای برای جلوگیریاز آبرو ریزی بهتر است که در ده شایع کنیم که..... ترا عقد کرده است و بعد هم پیغام می دهیم که بیآید وهرچه زودتر تکلیف ترا روشن کند. بعد از حرفهای خواهرم خوشحال شدم و از آن ببعد در ده شایع کردیم که من زن او هستم. بعد از آن هرچه تلاش کردیم و آدم فرستادیم او به سراغ من نیامد تا اینکه پسرم به دنیا آمد. پیغام فرستادم که حالا بیا که بچه بیگناه به دنیا آمده و بیا مرا عقد کن تا شناسنامه برای این طفل بی زبان بگیریم. پیغام داده بود که بچه من نیست و من نمی توانم کاری بکنم.
در حرفهایش سادگی و خوشباوری عجیبی آشکار بود. من هم از شنیدن این رنج و گرفتاری که این زن به دوش می کشید خیلی متأثر شدم. بعد که دیدم حرفش تقریبأ به آخر رسیده، گفتم: حالا چکار می خواهی بکنی؟ گفت: آمده ام که یک شکایت برایم به پاسگاه.... بنویسی، شاید بترسد و یا مجبور شود بیاید مرا عقد کند و برای این طفل معصوم شناسنامه بگیرد. بعد از اینکه ساکت شده و معلوم بود که به چیزی فکر می کند. رو کرد بمن با حالتی عاجزانه واندوه زده گفت: می دانم که پول دارد و می تواند به رئیس پاسگاه... رشوه بدهد و شکایت مرا پاره کنند ودوربریزند ولی چاره دیگری ندارم.
گفتم: خوب الان می نویسم. تمام جریان را بطور خلاصه در شکوائیه شرح دادم و بعد برایش خواندم. عریضه را در پاکت گذاشتم و روی پاکت هم نوشتم، ریاست محترم[ نامحترم] پاسگاه... ملاحظه فرمائید. نامه بدستش دادم، خدا حافظی کرد و رفت دنبال سرنوشت نامعلوم خودش و پسرک معصوم بی شناسنامه اش.

عاشق فیزیک، انقلاب فرهنگی و ده[ دوست محمد]

تقدیم به دوستم احمد که عاشق فیزیک شد.

قصد مزاح ندارم. روایتی که میخواهم برایتان بیان کنم، عین حقیقت است و خودم شاهد و ناظر آن بوده ام. تا حالا بسیارشنیده ایم که مثلأ حمید عاشق شقایق،افسانه و یا نگین شده است ولی اصلأ ویا کمترکسی شنیده است که مثلأ احمد عاشق فیزیک شده است اما، من با گوش خودم از دوستم شنیدم که گفت من عاشق و شیدای فیزیک شده ام. شوروشیفگی وداستان پرآب چشم دوستم به فیزیک را برایتان نقل می کنم.
سال ۱۳۵۴ بود، من دانشجوی بهداشت، مدرسه عالی بهداشت زاهدان بودم. عصرها برای مطالعه به کتابخانه عمومی شهر می رفتم.پس از آنکه در گوشه دنج کتابخانه می نشستم و مشغول مطالعه می شدم، دربیشتر مواقع دوسه صندلی دورترجوانی ریشو با موهای آشفته و لباسی مندرس می دیدم که غرق مطالعه است و مرتب ازمطالبی که می خواند یادداشت بر می داشت. حضور دائمی او با آن سر و وضع و حالت متفکرانه که هنگام مطالعه داشت برای من جالب و سؤال برانگیزشده بود. خیلی دوست داشتم با او آشنا شوم.
عصر یک روز که ازراهروکتابخانه به طرف سالن مطالعه می رفتم، با او روبرو شدم. سلام کردم ودستم را بطرفش دراز کردم، او هم بمن دست داد. من خودم را معرفی کردم، او هم گفت: احمد هستم، دانشجوی مهندسی دانشگاه بلوچستان. بعد از این ملاقات ما باهم دوست شدیم. احمد که اهل  یکی ازروستاهای زابل بود مثل من درداخل شهر اطاق اجاره کرده بود و زندگی می کرد. بعد ازآن هراز چند گاه به دیدن همدیگر می رفتیم.
در آشنایی بیشتر با او متوجه شدم که جوانی بسیارهوشمند واهل مطالعه است وطاقچه اطاق کوچکش پراز کتابهای گوناگون  است. از طریق احمد با عده ای از دانشجویان دانشگاه بلوچستان که گرایش مذهبی داشتند آشنا شدم. این دانشجویان عصرها در کتابخانه مسجد جامع زاهدان کار می کردند و من اولین بار کتابهای دکتر علی شریعتی را مخفیانه ازطریق همین داشجویان به دستم رسید. . بعضی جمعه ها به اتفاق احمد و عده ای ازدانشجویان در کوههای اطراف زاهدان کوهنوردی می کردیم. یادم هست زمانی که جایی اطراق می کردیم ووارد بحث و گفتگو می شدیم، احمد همیشه درحرفهایش از نیچه، مارکس، اسپینوزا و گرامشی نقل قول می آورد. من که خوب به حرفهایش دقت می کردم ملتفت می شدم که اونمی تواند مسلمان و مذهبی باشد بلکه بقول شادروان سعیدی سیرجانی خدانشناس است.
یک روزکه به دیدنش رفته بودم بعد از گفتگو و صحبتهای زیاد راجع به دانشگاه و تحصیل در ایران، احمد رو کرد به من با همان سادگی و صمیمیتی که در محبتهایش موج می زد گفت: یوسف، من عاشق فیزیک شده ام و تصمیم دارم امسال امتحان نهایی رشته طبیعی[ علوم تجربی] بدهم وبا دیپلم طبیعی در کنکور سراسری شرکت کنم و بعد از قبولی در رشته فیزیک ادامه تحصیل دهم واعطای رشته مهندسی را به لقایش ببخشم. این را هم اضافه کنم که احمد دیپلم ریاضی با معدل بالا گرفته بود که توانسته بود در رشته مهندسی دانشگاه بلوچستان قبول شود. آن سال احمد در حالیکه در دانشگاه درس می خواند درامتحان نهایی دبیرستان شرکت کرد ودررشته طبیعی با معدل ۱۸/۵ قبول شد.
آن دوستانی که مثل من رشته طبیعی تحصیل کرده اند به درستی می دانند که قبول شدن با معدل ۱۸/۵ یعنی چه [ من با همه خرخونی که کردم معدلم به ۱۳ نرسید]. عاشق و والای فیزیک در کنکور همان سال شرکت کرد و با آن پشتکار و جدیتی  که به خرج داده بود به وصال لولی وش اش[ فیزیک ] در دانشگاه پهلوی شیراز نائل شد. آن زمان دانشگاه پهلوی شیراز یکی ازمعتبرترین دانشگاههای ایران و جهان بود.
فیزیکدان جوان از ادامه تحصیل در رشته مهندسی دانشگاه بلوچستان انصراف داد ودردانشگاه پهلوی شیراز در رشته فیزیک ثبت نام کرد. این شیفته   و دل در گرو فیزیک در نظر داشت تا مقطع دکترا درفیزیک تحصیل کند اما شوربختانه سرنوشت شومی در انتظار این دلباخته بود.
سال ۱۳۵۸ که من برای خرید کتاب برای کتابخانه عمومی شهرمان که درانبار تغدیه دبیرستان قدیمی دایرشده بود به شیراز سفر کردم. رفتم دانشگاه پهلوی به دیدن احمد، او را در سلف سرویس یافتم، با هم نشستیم و نهار خوردیم. این آخرین دیدار من با احمد بود. در فروردین سال ۱۳۵۹ یک روز آسمان دانشگاههای سراسر کشور را ابرهای تیره وهول آورفرا گرفت. گردباد مهیب و سهمگین انقلاب فرهنگی علم ستیزاز راه رسید.  به خواست خمینی مستبد شورای انقلاب دردانشگاههای سراسرکشوردست به انقلاب فرهنگی زد . دانشگاه سنگرآزادی و تحول بنیادی در جامعه مورد یورش آخوندها قرار گرفت. هدف غایی این علم ستیزی قلع و قمع نیروهای سیاسی، اخراج اساتید و دانشجویان انقلابی و دگر اندیش از دانشگاههای سراسر کشور بود. در جریان این انقلاب ضد فرهنگی بسیار از اساتید و دانشجویان دستگیر، زندانی و اعدام شدند. درصف طویل دانشجویان اخراجی یکی هم احمد بود. او را به جرم دگر اندیشی ومخالفت اش با حاکمیت سرکوبگرو خشن مذهبی آخوندهای مرتجع از دانشگاه اخراج کردند. بعد از گذشت چند سال در سفری که به زاهدان رفته بودم از دوستان احمد شنیدم که او با دیپلم در دهی بنام[ دوست محمد] در زادگاهش زابل در دبستان تدریس می کند .