۱۳۹۵ آذر ۶, شنبه

روبالشی جادویی!! سهم پیرمرد از شرکت سیمان

از روبروی مسجد کنار جاده اسفالت لشتغان رد شدیم. دوستم یک کم بالا تر روبروی یک مغازه کوچک موتورش را متوقف کرد ودو نفری از موتور پیاده شدیم. اوبا دستش کوچه ای را نشان داد وبمن گفت: خانه شان آنجاست، توی آن کوچه بالای مغازه. خانه ای که میخواستیم با دوستم برویم نرسیده به راهی بود که ازخیابان اسفالت لشتغان به طرف جاده خاکی آبگرم می پیچید. دو نفری وارد کوچه شدیم. توی کوچه ازکنار دیوار کوتاهی گذاشتیم که به درب چوبی کهنه و شکسته ای ختم می شد. دوستم درخانه به صدا درآورد و دو نفری وارد حیاط شدیم. خانه ای خشت و گلی با دیوارحیاطی کوتاه که دو سه بته نخل خشک که در فراق باران چشمشان به آسمان خیره شده بود. دو اطاق کوچک چسپیده به هم و رو به دریا و یک کپر کوچک که دختر پیرمرد با آشپزی درآن ساعات کسالت آورزندگی اش را در آن می گذراند.
وارد اطاق پیرمرد شدیم. اطاق محقر با سقفی کوتاه و دود زده که معلوم بود شبها برای نجات از سرما در کنج آن باچوب آتش روشن می کردند.. پیرمردی در گوشه اطاق روی گلیم مندرس و پاره پوره ای خوابیده بود.وقتی پیرمردچشمش به ما افتاد از حالت خوابیده بلند شد و روی گلیمش نشست. به پیرمرد سلام کردیم واو دستش به طرف ما درازکرد وبهم دست دادیم.
پیرمرد لباسی کهنه و چرکمرده ای به تن داشت. همسرش که پیر زنی کوتاه و ریز نقشی بود با داخل شدن ما به اطاق ازجایش بلند شد و با ما سلام واحوالپرسی کرد. جامه پیرزن بلندتراز قدش به نظرمی رسید ومعلوم بود که کسی به اوداده بود. به فاصله کمی که بغل پیرمرد نشستیم، زن نسبتأ جوانی وارد اطاق شد و به ما سلام کرد وبغل پیر زن نشست. زن جوان که بعد معلوم شد دختر پیرمرد است چنان لاغر وتکیده بود که به درخت خزان زده ای می مانست که با اولین باد پائیزی از ریشه کنده میشد. همینطور که دوستم و من با پیرمرد صحبت می کردیم پیرزن آهسته چیزی به دخترش گفت واوازاطاق خارج شد و بعد ازچندی با دواستکان چای که در سینی لعابی گذاشته بود وارد اطاق شد وجلو من و دوستم گذاشت. زلیخا دختر پیرمرد با شوهرش ابراهیم درهمین اطاق کوچک چسپیده به اطاق پدرومادرش زندگی می کردند وفرزندی نداشت.
پیر مرد از فقر و نداری شان وبیکاری دامادش صحبت می کرد. همینطوریکه به صحبتهای حزن آلود پیر مرد گوش می دادم یکهو چشمم به بالشی افتاد که قبل از آمدن ما پیرمردزیرسرش بود واستراحت می کرد. این همان بالشی است که رویه جادویی!! دارد ومی خواهم بقول ژان پل سارتر[۱] درکتابش [ادبیات چیست] دراین مورد برایتان آشکارگری کنم.
جنبه جادویی این روبالشی، خاص صاحبان حسابهای پس اندازهنگفت در بانک کشاورزی شعبه شرکت سیمان بود ونه پیرمرد فقر و نکبت زده ای که سرش را روی این بالش می گذاشت، او که اندوخته ای نداشت که پس انداز کند. واقعیت دردناک و تحمل ناپذیر این است که این روبالشی در زندگی پر مصیبت پیرمرد واهل وعیالش هیچ جادویی نکرده بود، اگر جادویی صورت گرفته بود توسط آخوندهای شیاد و نمک به حرامی انجام شده بود که این زندگی خفت بارو سراسر درد ورنج را به پیرمرد تحمیل کرده بودند.
یک کم حوصله کنید، برایتان نقل می کنم. می گفتم، خوب که به روبالشی نگاه کردم متوجه شدم که روی این روبالشی که پارچه سفیدی بود، تبلیغاتی برای افتتاح یک حساب ویژه پس انداز در بانک کشاورزی چاپ شده ودوازده مورد ازامتیازهای این نوع حساب در روی آن نقش بسته است. بعد که صحبتهای دوستم با پیر مرد تمام شد رو به پیرمرد کردم واز او پرسیدم: این روبالشی را از کجا خریده اید؟ پیرمرد با حالت تعجب گفت: دخترم زلیخا برایم دوخته. نمی دانم آیا پیرمرد می دانست که چه غوغایی در ذهنم می گذشت؟ بعد پیرمرد شروع کرد به بازگو نمودن قصه روبالشی جادویی !! که من آنچه پیرمرد روایت کرده برایتان نقل می کنم.
گویا پارچه این روبالشی چند ماه قبل بعنوان یک بنر تبلیغاتی بر سردر بانک کشاورزی شعبه سیمان نصب کرده بودند. در اثرگرمای آفتاب و وزش باد این پارچه از سردر بانک کنده شده و باد آنرا به سیم خاردار محوطه شرکت سیمان چسپانده است، تا اینکه روزی ابراهیم داماد پیرمرد ازآن حوالی رد می شده و پارچه به سیم خاردارآویزان شده را می بیند و آنرا از سیم جدا می کند وبه خانه شان می برد وبه همسرش زلیخا دختر پیرمرد می دهد. پس از چند روز زلیخا دختر پیرمرد با نخ و سوزن از همین پارچه برای پدربیچاره اش روبالشی درست می کند با این خیال خوش که شاید پدر پیرش از شوق این روباشی نووسفید بهتر آرام بگیرد وبا خوابیدن مصائب و فقرش را از یاد ببرد.
بعد ازآنکه پیرمرد داستان پرغصه روبالشی را به پایان رساند حسی بیزاری عجیبی نسبت به خودم درمن زبانه کشید. از خودم بدم می آمد. هیولای آلوده شدن به روزمره گی در برابر دیده گانم آشکار می شد. فقروفلاکت را به عینه می دیدم. سکوت و فضا زجرآوری در اطاق حاکم بود. بعدازسکوتی طولانی پیرمرد به حرف آمد و رو به دوستم کرد و گفت: هوا کم کم سرد می شود و پتو نداریم رویمان بکشیم، اگر می توانی یک پتو برایمان دست و پا کن. باشنیدن حرفهای پیرمرد بیشتر نگران و اندوه زده شدم. بعد ازحدود نیم ساعت که با دوستم دراطاق پای درد دل او نشستیم بااو، همسر و دخترش خداحافظی کردیم وبا دنیایی اندوه و پریشانی ازخانه شان خارج شدیم.
واقعیت دردآلود و آزاردهنده ای بود، خانه فقیرانه پیرمرد تا محوطه شرکت سیمان بیش از ۲۰۰ متر فاصله نداشت. چگونه است در کشوری که در آمد سالیانه حاصل از فروش نفت آن بالغ بر دهها میلیارد دلاراست و مضافأ اینکه بلحاظ دارا بودن ذخایر زیرزمینی و معادن دومین کشور ثروتمند جهان بحساب می آید، هنوز افراد ندار و بی چیزی همچون پیر مرد درآن یافت می شوند که محتاج پتوی کهنه ای هستند که بدن استخوانی و نحیفشان را از سوز سرما نجات دهند.
حال که عمیق وواقع بینانه تربه این فجایع وموضوع فقر و نداری پیرمرد فکر می کنم می بینم که علت اساسی فلاکت و تیره روزی مردم نمی تواند چیزی جزسیاستهای نابرابرو تبعیض آلود اقتصادی باشد که از سوی این شجره خبیثه[ آخوندهای شیاد] بر مردم به ستوه آمده مان تحمیل می شود. فرستادگان دروغین و فریبکاری که ادعا می کنند به نیابت ازسوی خدا و امام مخفی شده در سردابه شان[امام زمان] بر مردم حکومت می کنند.
خرافه گرایانی که امامشان [خمینی] گفته بود : ما انقلاب نکردیم خربزه ارزان بشت، اقتصاد مال خره. کاش می توانست فقط برای یک لحظه از مرقد پر زرق وبرقش بیرون می آمد و می دید که فرزندان خلف و پاسداران جان برکف اش چگونه درپول حاصل از دسترنج مردم له و لورده غوطه می خورند . قطع یقین اینکه اگرما شاهد غم نان و جور و ستم وآزادی کشی های مستمراین نظام بلازده هستیم به استقرار حاکمیت مستبدین مذهبی برمی گردد که فریبکارانه درظاهر ژست ضد آمریکایی می گیرند اما در باطن تا بن دندان به سرمایه داری جهانی وابسته اند وحق وحقوق مردم را به تاراج می برند.
بیش از ده سال است که ازواقعه رفتن با دوستم به خانه پیرمرد می گذرد وهیچ بعید نیست که اینک پیرمرد دراثر فقرو ناخوشی رخ در نقاب خاک کشیده باشد. اما مطمئنأ هزاران نفر همچون پیرمرد در شهر و روستاهای فقر زده اطرافمان کمرشان زیر بارفقرونداری خمیده شده است.
بی تردید بهبود شرایط زندگی مردم و تأمین آزادی و برابری و رفاه قشرهای محروم جامعه منوط به پایان دادن به سلطه گری استبداد مذهبی خشن حاکم وجایگزینی یک حکومت دموکراتیک و شورایی است.
۱ - ژان پل سارتر[۱۹۰۵ - ۱۹۸۰ فیلسوف، رمان‌نویس، نمایش‌نامه‌نویس و منتقد فرانسوی ]
[ روزی خواهم آمد!]

پیشکش به مادرم که عطوفت و مهربانی اش در جسم و جانم ریشه دوانده
به دختران دوست داشتنی ونازنینم که حسرت دیدارشان همیشه با من است
وبه همه دوستان صمیمی ام که دائم می پرسند، یوسف کی می آیی؟
می آیم
در پگاهی گرم و آرام
که شهرم چادری از شرجی
بر سر کشیده است
از هوری بادبانی ام
در اسکله کوچک حاجی باستی
پیاده می شوم.
در مسیرم به شهر
به عابران
به کارگران اسکله
و به رانندگان
سلام خواهم داد.
اینک به شهرم رسیده ام
جایی که من
شیطنت های دوران کودکی ام را
در کوچه های خاکی وباریک آن
و دغدغه و بیقراری جوانی ام را
با دوستان صمیمی ام
قسمت می کردم.
به گورستان شهرم می رسم
آشوب زده و مضطربم
به او می اندیشم
که فارغ از خستگی راه
و افکار غریب من
در گور خود آرمیده است.
مادرم را می گویم
او که
درخشش خیره کننده
خورشید مهر وعاطفه اش
یک لحظه حتی
از زندگی ام
محو نمی شود.
به قبرش نزدیک می شوم.
هوای چشمانم بارانی می شود
احساس می کنم
گونه هایم خیس است.
کنار گورش می نشینم
سنگ قبرش را
لمس می کنم
انگار دستها وصورت زیبا و نحیف
و موهای سفیدش را
نوازش می کنم.
یک لحظه چشمم به چشمش
می افتد
وای بر من!!
می بینم که از شوق دیدن من
مژه های نازک چشمش
در اشکش شناور است.
می پرسد:
کجا هستی ماما؟
شرمنده هستم
جوابی ندارم
لحظاتی با او
در خلوت خود می گریم.
رو می کند بمن
و با لحنی مادرانه می گوید:
حالا برو به دیدن دخترها و نوه هایت.
او را ترک میکنم.
دختران خوبم میدانید
که خانه ای در شهرم ندارم.
اینک روزهاست
که در خانه عمو یونس
دیدن شما و نوه های زیبایم را
به انتظار نشسته ام.
یکشنبه ۳۰ آبان ۱۳۹۵

سعید سلطانپور شاعر، نمایشنامه نویس و فعال سیاسی

جهان مکانی شده که اثبات وجود آن هرازگاهی با فرار، اسارت، ربودن، مرگ و یا قتل شاعر برای اطرافیان مشهود می شود.
برتولت برشت [۱]

به نابودی ستم برخاستند و نان وآزادی را برای همه می خواستند. معنای این جمله گویای آرمان و خواستگاه انسانهایی است که به اندیشیدن خطر کردند، پاکدلانه در راه آزادی وعدالت گستری بپا خواستند ومرگ را پذیرا شدند تا به اسطوره های ماندگارمردمشان بدل شوند . سعید سلطانپور بی گمان یک از این اسطوره هاست. شناخت شخصیت هنری وآرمان واندیشه های سیاسی اووآگاهی بخشی به نسل جوان در خصوص عشق پر شوراوبه مردم و خشم انقلابی اش به عمله های استبداد از ضرورتهای شایسته ای که می بایست به آن همت گمارد.
در بیان شناساندن این شاعر انقلابی تلاش کرده ام ازمنظری ملموس و واقعی و یاری جستن از حافظه ام به او بپردازم. تا قبل از سال ۶۰ یعنی زمان دستگیری واعدامش کتابهای شعرونمایشنامه های او را خوانده بودم. در سال ۱۳۵۹ که انشعاب بزرگ اکثریت و اقلیت در سازمان چریکهای فدایی خلق ایران پیش آمد، سعید از جناح اقلیت حمایت کرد. در ۱۷ بهمن سال ۱۳۵۹ سازمان اقلیت بمناسبت بزرگداشت حماسه سیاهکل در میدان آزادی تهران میتینگ برگزار کرد، سعید سلطانپور سخنران این میتینگ بود. دریای خروشان جمعیت در میدان آزادی تهران موج می زد. حزب الله و پاسداران خمینی به وحشت افتاده به مراسم هجوم بردند که درجریان این یورش یک نفر کشته شد.آخوندهای جنایتکاربه نقش و آوازه بی همتای سعید پی برده و کینه اورا به دل گرفتند تا در اولین فرصت اورا اسیر وسربه نیست کنند.
عصر روز ۳۰ خرداد سال ۶۰ است. تظاهرات بزرگی از سوی سازمانهای انقلابی دراعتراض به سیاستهای سرکوبگرانه رژیم آخوندی در میدان اصلی شهر زاهدان بر گزار شده بود. درجریان این تظاهرات جوانان بسیاری دستگیر شدند، من هم جز دستگیر شده ها بودم. خبر تیرباران سعید را یک روز پس از بازداشتم در زندان سپاه زاهدان شنیدم. از شنیدن این خبر هول انگیز بسیار متأثر و اندوه زده شدم. مردم ستمدیده، روشنفکران و فعالین سیاسی میهنمان یکی از بهترین یارانشان را از دست داده بودند. در بازداشتگاه سپاه زاهدان جوانان بسیاری سعید را می شناختند و از شنیدن خبر اعدام اواندوهگین شدند.
سعید بیش از ۵ سال از عمرش را درزندان شاه گذراند و در سال ۵۶ از زندان آزاد شد. دردیکتاتوری آخوندهای حاکم او را در ۲۷ فروردین سال ۱۳۶۰ دستگیر و پس از ۲ ماه تحمل شکنجه های شدید جسمی در ۳۱ خرداد سال ۱۳۶۰ همراه دیگر رفقای انقلابی اش توسط پاسداران خمینی به جوخه اعدام سپرده شد. به شعر کوتاه زیر دقت کنید که شاعر چگونه ازقبل، اعدامش را به تصویر می کشد.
آرام آ.....ی مادرم، آرام
بگذار تا سپیده بر آید
بگذار با سپیده ببندند
پشت مرا به تیر
بگذار تا بر آید آتش
بگذار تا ستاره شلیک
دیوانه وار بگذرد
از کهکشان خون
خون شعله ور شود
این بذرها به خاک نمی ماند
از قلب خاک می شکفد چون برق
روی فلات می گذرد چون رعد
خون است
و ماندگار است.
زمستان سال ۶۲ است. دوسال بعد از اعدام سعید، از سفری به رامسر به تهران برگشته ام. در رامسر یک شب در منزل دوست شاعرم کتاب [ده شب] شعرهای شب شعر انجمن گوته، سفارت آلمان در تهران که به مدت ده شب توسط شاعران کشورمان خوانده شده بود، مطالعه کردم از جمله شعرهای سعید و شعری ازعلی موسوی گرمارودی که به او تقدیم کرده بود.
در بازگشتم به تهران به دنبال یک کتاب به انتشارات آگاه جلو دانشگاه تهران رفتم. در ورودم به کتابفروشی چشمم به مرد موقر با کت چهارخانه، دستمال گردن و موهای مرتب و سشوار کشیده افتاد که داشت با کتابفروش صحبت می کرد. منتظرماندم گفتگو آنها تمام شود. مرد کتابفروش ضمن صحبت با آقای شیک پوش او را آقای گرمارودی خطاب کرد. فکر کردم نکند این همان گرمارودی شاعر باشد. بعد از آنکه حرفهایشان تمام شد من به اونزدیک شدم و بعد وازسلام ازاو پرسیدم: ببخشید آقا، گرمارودی شاعر شمائید؟ روی کلمه شاعر مکث کردم. گرمارودی غزل فروش هم تیز بود و متوجه منظور من شد. درآمد که: بله اگربه شاعری قبول داشته باشید خودم هستم. خشم تمام سر و پایم گرفته بود، میخواستم دست بزنم ودستمال گردنش نحس اش را بکشم، آخر من خبر داشتم که آستان بوس اربابان قدرت شده و برای جادوگر پیر[ تعبیر شاملوازخمینی] شعر می سراید. گفتم تلنگری به ذهن علیل اش بزنم که کی بوده وحالا کی شده. گفتم: چند روز قبل درشمال منزل دوستی کتاب معروف ده شب را می خواندم و رسیدم به شعراز شما که تقدیم کرده بودی به سعید.
غزل فروش آلزایمرگرفته بود و یا از روی ابن الوقتی خود را به فراموشی زده بود. گفت: کدام سعید؟ گفتم سعید سلطانپور. مکثی کرد و گفت: آره، سعید خدا رحمتش کند. نون به نرخ روزخورکوردل نمی دانست که سعید نیازی به خدای او ندارد. خدای سعید عقل و شعور بالنده اش و مردم ستمدیده اش بودند.[ فروید در نامه ای به دوستش یونگ می نویسد: من ازاعماق وجود خود به یک چیز اطمینان دارم وعمیقأ می توانم باور کنم که تمام شالوده نیازانسان به دین بردرماندگی خردسالانه وی قرار دارد]
گرمارودی عبای پلشت عنصری وعسجدی دربار امیران سامانی[ خمینی و خامنه ای] به تن کرد تا برای آنان بر سیاق این دوشاعرشعر بسراید:
سحر آمدم به کویت به شکار رفته بودی
توکه سگ نبرده بودی به چه کار رفته بودی؟
در بیت بالا سگ شاعراست که دیر رسیده و نتوانسته در رکاب امیران سامانی به نخجیرگاه برود.
شب رفتم خانه دوستم در تهران، جریان ملاقاتم باغزل فروش درانتشارات آگاه برایش تعریف کردم. با هم در باره شعر و سعید خیلی حرف زدیم . در یک لحظه دوستم مادرش را صدا زد و مادر پیر دوستم به اطاق ما آمد. دوستم رو به مادرش کرد و پرسید: مامان اون آخرین شعر سعید که توی زندان سروده چه بود؟ من واقعأ حیرت زده شده بودم، مگر می شود تصورکرد که مادر پیر دوستم آخرین شعر سعید را بخاطر داشته باشد. با تمام ناباوری من، مادر پیر دوستم بخشی از آخرین سروده سعید را در زندان خمینی برایمان خواند. من واقعأ متحیر و مبهوت شده بودم. گاه فکر می کردم نکند رؤیا می بینم. تنها چیزی که من از شعری که مادرپیر دوستم از سعید خواند به یادم مانده اینکه سعید درآن شعر خمینی را به پیازی گندیده و بد بو تشبیه کرده بود. آن شب در خانه دوستم به عینه دیدم که شعر و شخصیت بی همتای سعید چه نفوذ وسیع و باورنکردنی در بین مردم داشته است.
گرمارودی غزل فروش سفیر فرهنگی حاکمیت جوروستم ایران طاعون زده در تاجیکستان شد و نان دیوزه گی اش را می خورد، اما سعید با خشمی انقلابی و تحسین برانگیز به طاعون نه گفت و به اسطوره ماندگار خلقهای در بند میهنمان بدل شد.
سعید سلطانپور علاوه برسرودن شعر، نمایشنامه نویس و کارگردان خلاقی درعرصه تئاتر بود. نمایشنامه بسیاری نوشت و روی صحنه برد. نمایشنامه معروف آموزگاران اثر محسن یلفانی را کارگردانی کرد که شب اجرای آن مأموران ساواک شاه به سالن اجرا یورش آوردند وسعید و نویسنده و بازیگران را دستگیروبه زندان بردند.
سعید یکی ازنمایشنامه خودش بنام[ عباس آقا کارگر ایران ناسیونال] را در فضای باز ودر خیابان کارگردانی و اجرا کرد.
صدای میرا، نوعی از هنر، نوعی از اندیشه- آوازهای بند از معروفترین کتابهای سعید است
حکومت جهل و جنایت اسلامی سعید وبسیاری از هنرمندان و فعالین سیاسی را به قتلگاه فرستاد، اما نام و یاد آنان همیشه در خاطر مردم به یادگار خواهد ماند.
یاد و راهش ماندگار باد.
در پایان غزل معروف[ زمانه] سعید سلطانپوررا باهم میخوانیم.
[غزل زمانه]
نغمه در نغمه ی خون غلغله زد، تندر شد
شد زمين رنگ دگر، رنگ زمان ديگر شد
چشم هر اختر پوينده که در خون مي گشت
برق خشمي زد و بر گرده ی شب خنجر شد
شب خودکامه که در بزم گزندش، گل خون
زير رگبار جنون، جوش زد و پرپر شد
بوسه بر زخم پدر زد لب خونين پسر
آتش سينه ی گل، داغ دل مادر شد
روی شبگیر گران ماشه ی خورشید چکید
کوهی از آتش و خون موج زد و سنگر شد
آنکه چون غنچه ورق در ورق خون مي بست
شعله زد در شفق خون، شرف خاور شد
آن دلاور که قفس با گل خون مي آراست
لب آتشزنه آمد، سخن اش آذر شد
آتش سينه ی سوزان نوآراستگان
تاول تجربه آورد، تب باور شد
وه که آن دلبر دلباخته، آن فتنه ی سرخ
رهروان را ره شبگير زد و رهبر شد
شاخه ی عشق که در باغ زمستان مي سوخت
آتش قهقهه در گل زد و بارآور شد
عاقبت آتش هنگامه به ميدان افکند
آنهمه خرمن خونشعله که خاکستر شد
۱- برتولت برشت ( ۱۸۹۸ - ۱۹۵۶)، نمایشنامه‌نویس و کارگردان تئاتر و شاعر آلمانی

۱۳۹۵ آبان ۱۴, جمعه

 پسرک و پدرش

صبح بود، نور خوشید از میان شاخه های نخل خانه پدر حمودودرحیاط خانه حاجی صالح می تابید. پسرک از خواب بیدارشد وآمده بود زیردرخت گل ابریشم وسط حیاتشان ایستاده بود. صدای چلیک چلیک بلبل از روی شاخه های گل ابریشم به گوش می رسید. پسرک روبه اطاقی که مادرش درآن نشسته بود کرد و گفت:  ماما بیا بلبلها دارند می خوانند. مادرش ازاطاق به حیاط آمد وبه بلبلهایی که روی شاخه های گل ابریشم نشسته بودند نگاه کرد وبا صدای بلند از بلبلها پرسید، خبر خوش داری بلبلو؟ خودشان می آیند؟ خط شان می آید؟ هر بار که مادر پسرک چیزی می پرسید بلبلها چلیک چلیک می کردند. مادر پسرک خواندن بلبلها را به فال نیک می گرفت. بعدازچند لحظه مادر پسرک با عجله به مطبخ رفت ودرحالیکه کمی خرما در دستش بود به حیاط آمد. بلبلها هنوز روی گل ابریشم آواز می خواندند. مادر پسرک استک [۱] خرما را جدا کرد وآنرا درحیاط روی دیواریکی ازاطاقها چسپاند و به اطاقش برگشت. پسرک منتظر بلبلها بود، بعد دید که بلبلها به دیوار چسپیده اند و به خرما نوک می زنند.
  پسران فاطمه گل مادرپسرک چند سال بود که در کویت کار می کردند واواز آنها خبری نداشت وهمیشه دل نگران حال و روزآنها وچشم انتظار دیدن آنها وخط شان بود. حاجی صالح پدر پسرک فراش مدرسه کووه ای درگهان بود وهر روزصبح پیاده ازدرگهان به کووه ای می رفت. پسرک چهار سال داشت. روزهایی پیش می آمد که مادر پسرک از پدرش می خواست او را با خودش به مدرسه ببرد. حاجی صالح پسرش را قلمدوش می کرد و با خودش به مدرسه کووه ای می برد. پسرک روزها با دوستش حمودو که همسایه آنها بود بازی می کرد. به لب دریا که نزدیک خانه شان می رفتند ومالوک جمع می کردند ویا توی نخلستان می گشتند وباهم بازی می کردند.
آن روزعصر ابرسیاهی آسمان شهر را تیره و تار کرده بود. آخر شب با غرش رعد و برق باران سیل آسایی در شهر به راه افتاد. صدای طوفان و موجهای سهمگین که به ساحل کوبیده می شد فضای خانه را برای پسرک ترس آورکرده بود. بعد از چند روزبارندگی هوا آرام گرفت، باد ملایمی که می وزید ابرها را با خوش برد وآسمان صاف و نیلگون شد. صبح پسرک به سراغ دوستش رفت تا بعد ازچند روی ساحل با هم بازی کنند. با طوفان  که چند روزقبل وزیده  بود با موجها کالنگ گوشتی های [۲] زیادی ازدریا روی ساحل ریخته شده بود. کالنگهای کوچک و بزرگ، سیاه و خاکستری.
پسرک و دوستش حمودو چند کالنگ گوشتی که بزرگتر بود جمع کردند وبا دو به خانه پسرک برگشتند. مادر پسرک درگوشه حیاط نان می پخت. پسرک و دوستش آمدند و بغل تابه آتشی نشستند. پسرک روبه مادرش کرد وگفت: میشه این کالنگها را بغل آتش تابه  بگذاری؟ مادرش گفت باشه. مادرش کالنگها را درآتش بغل تابه قرار داد. باگرم شدن، کالنگها کفه هایشان بازمی شدند وگوشت سفید آنها دیده می شد. پسرک از شادی دستش را بهم می زد وبه دوستش نگاه می کرد وبا هم می خندیدند. پس از آنکه کالنگها پخته شدند مادر پسرک آنها را با انبر ازآتش بیرون آورد ودرصحنی [۳] ریخت و جلو آنها گذاشت. پسرک ودوستش با دستپاچگی گوشت سفید کالنگها ازصدف بیرون می آوردند و با آشتها می خوردند.
خورشید مثل یک طشت آتش روی سرجزیره فرود می آمد. تابستان با گرما و شرجی عذاب آورش ازراه رسید بود. مردم شهردرزیربالاپوشی خیس و چسپناک عرق کرده بودند و به سختی نفس می کشیدند. آن روز صبح حاجی صالح و خانواده اش سوار بر سمبوک[ ۴] هوازاری شدند وساحل درگهان را به قصد بندرعباس ترک کردند. کم کم سمبوکی که خانواده حاجی صالح ازسرنشینان آن بود به اسکله قدیم بندر عباس نزدیک می شد.  سمبوک به اسکله پهلو گرفت. اسکله چوبی بود ودراثرفرسودگی تخته های آن کنده شده بود وهنگام عبور از روی آن باید با احتیاط رد می شدی تا دردریا سقوط نکنی.
 ازداخل سمبوک به بالای اسکله آمدند. حاجی صالح با ناخدا خدا حافظی کرد و با خانواده اش ازروی اسکله به طرف ساحل به راه افتادند. پسرک دستش در دست پدرش بود. مادر پسرک دستهای خواهر و برادر دیگر پسرک در دستش بود. پسرک درحالیکه پدرش دستش گرفته بود به جلوش نگاه می کرد، از دورجمعیت زیادی می دید که روی ساحل آنجا که اسکله به آخر می رسید خودشان را خم کرده بودند واز روی زمین چیزی جمع می کنند. مسیر آنها به طرف جمعیت بود. نزدیکتر شدند. پسرک خوب که نگاه کرد دید که گونی های زیادی روی ساحل انباشته شده و مردان و زنان زیادی  چیزهایی که روی زمین ریخته جمع می کنند ودرکسیه هایی که در دستشان است میریزند وچند پاسبان با باطوم به سر و پشت آنان می زنند. پسرک موقعی که از کنار این صحنه رد می شدند ازترس خودش را در پشت سر پدرش مخفی کرد تا پاسبانها اورا نبینند.
پس از آنکه ازآن محوطه دور شدند وبه طرف خیابان می رفتند پسرک با ترس از پدرش پرسید: آن مردم چکار می کردند و چرا پاسبانها آنها را کتک می زدند؟ پدر پسرک گفت: آنها مردم گرسنه و فقیری بودند که گندمی که ازگونی های پاره شده روی زمین ریخته بود جمع می کردند و پاسبانها نمی گذاشتند و آنان را می زدند. دیدن این صحنه دلخراش پسرک را بسیار نگران کرد ودلش به درد آمد.
بعد ازعبور از پیاده رویک خیابان به میدان گلکاری بزرگی رسیدند که وسط میدان بالای یک ستون بلند مجسمه سنگی مرد یونیفورم پوشی قرار داشت. مردی که به نظامی ها شباهت داشت و فرنچ نظامی به تنش بود و رویش به دریا بود ویک دستش به جلوش دراز کرده بود و مثل اینکه چیزی در مشتش قایم کرده بود. با رسیدن حاجی صالح و خانواده اش به  نزدیکی مجسمه، این بار قبل از اینکه پسرک چیزی بپرسد پدرش به او گفت: این مجسمه رضا شاه است وتوی مشتش هم خاک ایران است که موقع رفتن به خارج برای یادگاری با خودش برده است.
حاجی صالح و خانواده اش آن روز با ماشین به شهرشان خمیر رفتند. سالها گذشت پسرک بزرگ شد، درس خواند، مطالعه کرد وکم کم فهمید که چرا آن روز پاسبانهای شاه مردم گرسنه را با باطوم می زدند وبعد چرا شاه مخالفین خود را زندان، شکنجه واعدام می کرد وچرا رضا شاه همان مرد نظامی فرنچ پوشی که پدرش آنقدرازاو تعریف می کرد، انگلیسیها اورا به شاهی انتخاب کردند وبعد هم او را از شاهی کنارزدند وبه تبعید فرستادند.
پسرک الان ۶۰ ساله شده ودوراز شهر خاطره انگیزش[خمیر] زندگی می کند، با این حال دوستان پرمهرش از روی مهربانی وصمیمیت او را درشهر خالو ایسف صدا می زنند. 
مناظره حاجی عبدالنبی با یحیی

بخش دو و پایانی

حاجی عبدالنبی درحالیکه اخم کرده بود،عینکش را روی بینی اش جابجا کرد واز یحیی پرسید: مگرتودرباره قرآن به هادی چه گفته ای؟
یحیی رو به حاجی آقا کرد و گفت: من می دانم که او سیر تا پیاز به توگفته ولی خوب اشکالی ندارد، تومی خواهی از زبان خودم بشنوی.
بله   ، این هادی شما فکر می کند البته به اشتباه که تو شهر خمیر کتاب تاریخ طبری، ابن خلدون و ابن اثیر را هرکه سید ومیراست خوانده و کسان دیگری این کتابها را نخوانده یا اینکه بعضی ها با خلفای راشدین پدرکشته گی دارند. حاجی آقا گفت حالا بگذریم، خوب تو به اوچه گفتی؟ مثل اینکه حاجی آقا متوجه طعنه یحیی شده بود!!
محبوبه دختر یحیی بستنی اش را تمام کرده بود وآمده بود بغل پدرش ایستاده بود. یحیی همینطور که با دستش موهای دخترش را نوازش می کرد به حاجی آقا گفت: من به هادی گفتم که توی جلد سوم کتاب تاریخ ابن اثیر خوانده ام که عثمان دستور سوزاندن قرآن داده است واو چنان برافروخته شد که کم مانده بود به من حمله کند و گفت: توبه ذوالنورین اسائه ادب می کنی ودچار معصیت می شوی. من گفتم شما و همفکرانتان که حتمأ تاریخ ابن اثیر را قبول دارید و من دراین کتاب خوانده ام که نحوه جمع آوری قرآن به این صورت بوده که گویا در دوره ابوبکر بعد از اینکه عده ای از قاریان و حافظان قرآن درجنگها کشته می شوند و خطر از بین رفتن قرآن احساس می شود، عمرازابوبکرمی خواهد که دستور جمع آوری قران بدهد و آنرا به صورت مصحفی در آورد. درابتدا ابوبکر زیر بار نمی رود و می گوید اگر این عمل صلاح و صواب بود خود رسول خدا درزمان حیاتش این کار را به انجام می رساند.
پس از اصرار زیادعمر، ابوبکر قبول می کند و او به یکی از کاتبین قرآن به نام زید بن ثابت دستور می دهد که اواین وظیفه را به عهده بگیرد. زید با گروهی دیگر این کاررا می کنند و قرآنی تهیه می شود که به ابوبکر تحویل میدهند و این قرآن نزد ابوبکر می ماند تا زمانی او می میرد و بعد این قرآن به عمر می رسد. بعد از مرگ عمراین قرآن نزد حفصه  زن عمر می ماند تا اینکه بعد از مرگ عمرعثمان به خلافت می رسد. حال ۱۳ سال از مرگ پیغمبرگذشته است. ابوبکر و عمر هم وفات کرده اند و قرآنی که به آن اشاره کردیم نزد حفصه است و او از آن نگهداری می کند. در این مدت ۱۳ سال قرآن و یا مصحفهای دیگری بوده است که در بلاد اسلامی بوده مسلمان از آن استفاده می کردند غیر از قرآنی که نزد حفصه بوده.
یحیی حین صحبت کردن با حاجی آقا متوجه شد دخترش خسته شده و به دخترش می گوید یک کم صبر بکن الان حرفهایمان تمام می شود و می رویم خانه. بعد از اینکه محبوبه آرام می گیرد، یحیی دنبال صحبتش را می گیرد ومی گوید: من به هادی گفتم که ابن اثیر مدعی می شود که تا سال ۳۰ هجری چهار مصحف در چهار گوشه ممالک اسلامی بوده،مصحف ابی بن کعب در دمشق، مصحف عبدالله بن مسعود در کوفه، مصحف ابو موسی اشعری در بصره و مصحف مقداد بن الاسود در حمص. در دوره خلافت عثمان نزدیکانش به  اواطلاع می دهند که قرآنهای متعددی در بین مسلمان رواج پیدا کرده و این عمل پسندیده نیست و بهتراست یک نسخه قرآن باشد که همه مسلمانان ازآن استفاده کنند. عثمان هم دستور می دهد قرآنی که نزد حفصه است به عاریه بگیرند و چند نسخه تهیه کنند و به بلاد اسلامی فرستاده شود واینجاست که عثمان دستور می دهد تمام قرآنها قبلی را بسوزانند. البته همین عمل هم در دوره ای حجاج بن یوسف انجام می دهد که در کتب مورخین اسلامی به کرات آمده است.
حاج آقا در تمام طول مدتی که یحیی صحبت می کرد ساکت نشسته بود سرش پایین بود دست به ریشش می کشید و فکر می کرد. یحیی بعد از مکث کوتاهی گفت: حرف من همین بود که گفتم.
حاجی آقا درحالیکه سرش پایین بود وآثارعصبانیت و نگرانی درصدایش مشخص بود گفت: ما خوب می دانیم که درعملتوهیچ  نیت خیری نیست و قصدت فقط ایجاد شک و تردید در دل جوانان مسلمان است وبعد سرش را بلند کرد و با خشم وتحکم روبه یحیی کرد وگفت: دیگراز این بحث ها با جوانان نکنید. یحیی هم مثل این که از اظهار نظر و برخورد حاجی آقا رنجیده خاطرشده بود وبه حاجی آقا گفت: چرا ازبیان واقعیتهای مسلم تاریخی که بسیاری از محققین و اسلام شناسان پذیرفته اند هراس دارید؟ پس بهتراست به جوانان شهر بگوئید که تاریخ اسلام را نخوانند ومرتب اراده کنند با شما بیایند جماعت تبلیغی.
با این حرفهای صریح یحیی حاجی آقا ترش روومکدر شد. . یحیی از روی صندلی بلند شد، دخترش را بغل کرد و باز رویش به طرف حاجی آقا برگرداند و گفت: آن روز غروب هادی آقای شما خیلی حرفهای ناسزا به من زد ومنهم بخاطر احترام به  پدرش چیزی نگفتم،  درآخر هم که دید دوستان جوان همفکرش ازطرف کوچه خانه حاجی اسماعیل به طرف ما می آیند شیر شد وجلوآنها بازهرچه ازدهنش درآمد بمن گفت، من هم ببخشید حاجی آقا حوصله ام سررفت در جوابش گفتم اگرازنظر تو من یک جوجه کمونیستم، تو هم یک جوجه سلفی بیش نیستی. در اینموقع یحیی درحالیکه دختر کوچکش در بغلش بود با حاجی عبدالنبی و حاجی علی خدا حافطی کرد وازمغازه خارج شد.
آیا صادق هدایت روشنفکر بود؟

قبل از وارد شدن به بحث اینکه هدایت یک روشنفکر بود یا نه، ضروری است تعریف مختصری از واژه روشنفکر و ویژه گیهایی یک فرد روشنفکرارائه دهیم. در دوران مشروطیت و قبل ازآن به افرادی تحصیلکرده، نویسنده، هنرمند و اهل خرد و اندیشه منورالفکر می گفتند. با تحولات اجتماعی و سیاسی و پیدایش احزاب و سازمانهای سیاسی بعد از سقوط سلسله قاجاروآغاز سلطنت پهلوی  که درمیهنمان بوجود آمد گویا اولین بار در نوشتجات و اعلامیه های حزب توده ایران واژه روشنفکر به کار گرفته شد. پیشینه واژه روشنفکربرمی گردد به کلمه[ انتلکتوئل] در زبان فرانسه که این صفت به افراد با خرد، هوشمند و کسانی که برای رسیدن به اهدافشان از منطق واندیشه بهره می گرفتند اطلاق می شد.
به واقع واژه روشنفکر با بار معنا یی امروزآن بعد از انقلاب فرانسه و عصر روشنگری در سپهر سیاسی جهان مطرح گردیده است. از سویی نیک می دانیم که اولین افراد  منتسب به این قشر اجتماعی، تحصیلکردگان، دانشگاهیان و نویسندگان بودند. این گروهی که بر شمردیم از طبقات اشراف و بورژوازی جامعه محسوب می شدند که توانسته بودند دردانشگاههای معتبر جهان تحصیل کنند و زمقام و منصب بالایی برخوردارگردند .امروزه با فهمی که ازعنصر روشنفکربه دست آمده ومورد پذیرش اندیشه ورزان اجتماعی قرار گرفته، ژان پل سارتر فیلسوف و نویسنده فرانسوی را چه بلحاظ نظری ونقش اجتماعی، می توان بعنوان یکی از شاخص ترین  روشنفکران جهان نام برد . 
ویژه گیهای خاصی که در زمانه ما فرد و یا افرادی منتسب به قشر روشنفکرجامعه ازآن برخوردارند، شاید بتوان اینگونه خلاصه کرد.
روشنفکر کسی است که به کاراندیشیدن و پرسشگری می پردازد. این اندیشیدگی بردانش علمی وعقلی استواراست. نقادی وآسیب شناسی اجتماعی نظامهای سیاسی نابرابر وآزادی ستیزازمشخصه های بارزیک روشنفکراست. یک روشنفکردرک وشناخت علمی ومنطقی از واقعیات جامعه اش دارد و به بیان دیگر حرکت تاریخ پردرد ورنج مردمانش را می داند. التزام و مسؤلیت پذیری در قبال آگاهانیدن وهدایت اجتماعی مردم جانمایه سرشت درونی یک روشنفکر است. یک روشنفکر نمی تواند مروج افکار پوسیده،خرافات واوهام در جامعه باشد، اوبا هرگونه افکار وعقاید مذهبی کفک زده که اذهان توده ها را تخدیرمی کند مخالف است.یک روشنفکردریوزگی و نوکرمنشی دربرابر قدرت حاکم را به سفله پروران وعمله رژیم واگذارمی کند و با هرگونه ستمگری علیه مردم و اهل قلم و اندیشه مبارزه می کند.
اما هدایت، با مطالعه و کنکاش در آثار هدایت به روشنی در می یابیم که هدایت بسیاری از ویژه گیهایی که برای یک روشنفکربرشمردیم در خود دارد. او با جهل وخرافه گرایی دشمنی آگاهانه ای دارد. در برابر قدرت حاکم وهیچ فرد مستبد و زورگویی کرنش نمی کند. درک وشم تیزادبی دارد و اعمال استبداد، خرافه و اوهام گرایان را درداستانهایش به ریشخند  و تمسخرمی گیرد. درابراز نظریاتش بی باک و صریح است. آسیبهایی اجتماعی جامعه اش را به درستی می شناسد وبا بیان آنها در آثارش به این دملهای چرکین نیشتر می زند.
از دیگر مشخصه های ویژه هدایت این بود که با دنیای جهانی روشنفکری آن زمان ارتباط تنگاتنگی داشت. بسیاری از کتابها و مجلات روشنفکری جهان و خصوصأ فرانسه را می خواند. هدایت استبداد ستیز بود وشناخت دقیقی از قدرت مسلط زمانه اش داشت. بی تردید اوبه التزام و مسؤلیت یک روشنفکرواقعی پایبند بود.
گرچه هدایت عمرزیادی نکرد[ ۴۸ سال] و زندگی پرفراز و نشیب بد فرجامی داشت، اما نقش و جایگاه بلندی که او درعرصه روشنفکری وداستانویسی مدرن میهنمان داشت کتمان ناپذیر است.
در پایان بخشی از کتاب[ حاجی آقا] هدایت را در پائین می آورم که التزام و تعهدش به یک روشنفکر واقعی وشأن ومنزلتی که برای اهل قلم قائل  بود به وضوح  ببینید:
منادی الحق خطاب به حاجی آقا که از او خواسته است شعری در مدح او بنویسد می گوید: حاجی آقا.. در این محیط پست احمق نواز سفله پرور ورجاله پسند که شما رجل برجسته آن هستید و زندگی را مطابق حرص و طمع و پستی ها و حماقت خودتان درست کرده اید وازآن حمایت می کنید[ خامنه ای ورجاله هایش] من در این جامعه که به فراخورزندگی امثال شما درست شده نمیتوانم منشأ اثر باشم. وجودم عاطل و باطل است.چون شاعر های شما هم باید مثل خودتان باشند. اما افتخار می کنم که در این چاهک خلا که بقول خودتان درست کرده اید و همه چیزباسنگ دزدها طرارها و جاسوسها سنجیده و لغات مفهوم و معانی خود را گم کرده، درین چاهک هیچکاره ام. توی این چاهک فقط شماها حق دارید که بخورید و کلفت بشوید. آیا شاعر گدا و متملق است یا شماها که دائمأ دنبال جامعه موس موس می کنید و کلاه مردم را بر می دارید و بوسیله عوامفریبی از آنها گدایی می کنید. قائل است.
 کتابهای هدایت را می توانید از این آدرس دانلود کنید.
https://bofekor.wordpress.com