روبالشی جادویی!! سهم پیرمرد از شرکت سیمان
از روبروی مسجد کنار جاده اسفالت لشتغان رد شدیم. دوستم یک کم بالا تر روبروی یک مغازه کوچک موتورش را متوقف کرد ودو نفری از موتور پیاده شدیم. اوبا دستش کوچه ای را نشان داد وبمن گفت: خانه شان آنجاست، توی آن کوچه بالای مغازه. خانه ای که میخواستیم با دوستم برویم نرسیده به راهی بود که ازخیابان اسفالت لشتغان به طرف جاده خاکی آبگرم می پیچید. دو نفری وارد کوچه شدیم. توی کوچه ازکنار دیوار کوتاهی گذاشتیم که به درب چوبی کهنه و شکسته ای ختم می شد. دوستم درخانه به صدا درآورد و دو نفری وارد حیاط شدیم. خانه ای خشت و گلی با دیوارحیاطی کوتاه که دو سه بته نخل خشک که در فراق باران چشمشان به آسمان خیره شده بود. دو اطاق کوچک چسپیده به هم و رو به دریا و یک کپر کوچک که دختر پیرمرد با آشپزی درآن ساعات کسالت آورزندگی اش را در آن می گذراند.
وارد اطاق پیرمرد شدیم. اطاق محقر با سقفی کوتاه و دود زده که معلوم بود شبها برای نجات از سرما در کنج آن باچوب آتش روشن می کردند.. پیرمردی در گوشه اطاق روی گلیم مندرس و پاره پوره ای خوابیده بود.وقتی پیرمردچشمش به ما افتاد از حالت خوابیده بلند شد و روی گلیمش نشست. به پیرمرد سلام کردیم واو دستش به طرف ما درازکرد وبهم دست دادیم.
پیرمرد لباسی کهنه و چرکمرده ای به تن داشت. همسرش که پیر زنی کوتاه و ریز نقشی بود با داخل شدن ما به اطاق ازجایش بلند شد و با ما سلام واحوالپرسی کرد. جامه پیرزن بلندتراز قدش به نظرمی رسید ومعلوم بود که کسی به اوداده بود. به فاصله کمی که بغل پیرمرد نشستیم، زن نسبتأ جوانی وارد اطاق شد و به ما سلام کرد وبغل پیر زن نشست. زن جوان که بعد معلوم شد دختر پیرمرد است چنان لاغر وتکیده بود که به درخت خزان زده ای می مانست که با اولین باد پائیزی از ریشه کنده میشد. همینطور که دوستم و من با پیرمرد صحبت می کردیم پیرزن آهسته چیزی به دخترش گفت واوازاطاق خارج شد و بعد ازچندی با دواستکان چای که در سینی لعابی گذاشته بود وارد اطاق شد وجلو من و دوستم گذاشت. زلیخا دختر پیرمرد با شوهرش ابراهیم درهمین اطاق کوچک چسپیده به اطاق پدرومادرش زندگی می کردند وفرزندی نداشت.
پیر مرد از فقر و نداری شان وبیکاری دامادش صحبت می کرد. همینطوریکه به صحبتهای حزن آلود پیر مرد گوش می دادم یکهو چشمم به بالشی افتاد که قبل از آمدن ما پیرمردزیرسرش بود واستراحت می کرد. این همان بالشی است که رویه جادویی!! دارد ومی خواهم بقول ژان پل سارتر[۱] درکتابش [ادبیات چیست] دراین مورد برایتان آشکارگری کنم.
جنبه جادویی این روبالشی، خاص صاحبان حسابهای پس اندازهنگفت در بانک کشاورزی شعبه شرکت سیمان بود ونه پیرمرد فقر و نکبت زده ای که سرش را روی این بالش می گذاشت، او که اندوخته ای نداشت که پس انداز کند. واقعیت دردناک و تحمل ناپذیر این است که این روبالشی در زندگی پر مصیبت پیرمرد واهل وعیالش هیچ جادویی نکرده بود، اگر جادویی صورت گرفته بود توسط آخوندهای شیاد و نمک به حرامی انجام شده بود که این زندگی خفت بارو سراسر درد ورنج را به پیرمرد تحمیل کرده بودند.
یک کم حوصله کنید، برایتان نقل می کنم. می گفتم، خوب که به روبالشی نگاه کردم متوجه شدم که روی این روبالشی که پارچه سفیدی بود، تبلیغاتی برای افتتاح یک حساب ویژه پس انداز در بانک کشاورزی چاپ شده ودوازده مورد ازامتیازهای این نوع حساب در روی آن نقش بسته است. بعد که صحبتهای دوستم با پیر مرد تمام شد رو به پیرمرد کردم واز او پرسیدم: این روبالشی را از کجا خریده اید؟ پیرمرد با حالت تعجب گفت: دخترم زلیخا برایم دوخته. نمی دانم آیا پیرمرد می دانست که چه غوغایی در ذهنم می گذشت؟ بعد پیرمرد شروع کرد به بازگو نمودن قصه روبالشی جادویی !! که من آنچه پیرمرد روایت کرده برایتان نقل می کنم.
گویا پارچه این روبالشی چند ماه قبل بعنوان یک بنر تبلیغاتی بر سردر بانک کشاورزی شعبه سیمان نصب کرده بودند. در اثرگرمای آفتاب و وزش باد این پارچه از سردر بانک کنده شده و باد آنرا به سیم خاردار محوطه شرکت سیمان چسپانده است، تا اینکه روزی ابراهیم داماد پیرمرد ازآن حوالی رد می شده و پارچه به سیم خاردارآویزان شده را می بیند و آنرا از سیم جدا می کند وبه خانه شان می برد وبه همسرش زلیخا دختر پیرمرد می دهد. پس از چند روز زلیخا دختر پیرمرد با نخ و سوزن از همین پارچه برای پدربیچاره اش روبالشی درست می کند با این خیال خوش که شاید پدر پیرش از شوق این روباشی نووسفید بهتر آرام بگیرد وبا خوابیدن مصائب و فقرش را از یاد ببرد.
بعد ازآنکه پیرمرد داستان پرغصه روبالشی را به پایان رساند حسی بیزاری عجیبی نسبت به خودم درمن زبانه کشید. از خودم بدم می آمد. هیولای آلوده شدن به روزمره گی در برابر دیده گانم آشکار می شد. فقروفلاکت را به عینه می دیدم. سکوت و فضا زجرآوری در اطاق حاکم بود. بعدازسکوتی طولانی پیرمرد به حرف آمد و رو به دوستم کرد و گفت: هوا کم کم سرد می شود و پتو نداریم رویمان بکشیم، اگر می توانی یک پتو برایمان دست و پا کن. باشنیدن حرفهای پیرمرد بیشتر نگران و اندوه زده شدم. بعد ازحدود نیم ساعت که با دوستم دراطاق پای درد دل او نشستیم بااو، همسر و دخترش خداحافظی کردیم وبا دنیایی اندوه و پریشانی ازخانه شان خارج شدیم.
واقعیت دردآلود و آزاردهنده ای بود، خانه فقیرانه پیرمرد تا محوطه شرکت سیمان بیش از ۲۰۰ متر فاصله نداشت. چگونه است در کشوری که در آمد سالیانه حاصل از فروش نفت آن بالغ بر دهها میلیارد دلاراست و مضافأ اینکه بلحاظ دارا بودن ذخایر زیرزمینی و معادن دومین کشور ثروتمند جهان بحساب می آید، هنوز افراد ندار و بی چیزی همچون پیر مرد درآن یافت می شوند که محتاج پتوی کهنه ای هستند که بدن استخوانی و نحیفشان را از سوز سرما نجات دهند.
حال که عمیق وواقع بینانه تربه این فجایع وموضوع فقر و نداری پیرمرد فکر می کنم می بینم که علت اساسی فلاکت و تیره روزی مردم نمی تواند چیزی جزسیاستهای نابرابرو تبعیض آلود اقتصادی باشد که از سوی این شجره خبیثه[ آخوندهای شیاد] بر مردم به ستوه آمده مان تحمیل می شود. فرستادگان دروغین و فریبکاری که ادعا می کنند به نیابت ازسوی خدا و امام مخفی شده در سردابه شان[امام زمان] بر مردم حکومت می کنند.
خرافه گرایانی که امامشان [خمینی] گفته بود : ما انقلاب نکردیم خربزه ارزان بشت، اقتصاد مال خره. کاش می توانست فقط برای یک لحظه از مرقد پر زرق وبرقش بیرون می آمد و می دید که فرزندان خلف و پاسداران جان برکف اش چگونه درپول حاصل از دسترنج مردم له و لورده غوطه می خورند . قطع یقین اینکه اگرما شاهد غم نان و جور و ستم وآزادی کشی های مستمراین نظام بلازده هستیم به استقرار حاکمیت مستبدین مذهبی برمی گردد که فریبکارانه درظاهر ژست ضد آمریکایی می گیرند اما در باطن تا بن دندان به سرمایه داری جهانی وابسته اند وحق وحقوق مردم را به تاراج می برند.
بیش از ده سال است که ازواقعه رفتن با دوستم به خانه پیرمرد می گذرد وهیچ بعید نیست که اینک پیرمرد دراثر فقرو ناخوشی رخ در نقاب خاک کشیده باشد. اما مطمئنأ هزاران نفر همچون پیرمرد در شهر و روستاهای فقر زده اطرافمان کمرشان زیر بارفقرونداری خمیده شده است.
بی تردید بهبود شرایط زندگی مردم و تأمین آزادی و برابری و رفاه قشرهای محروم جامعه منوط به پایان دادن به سلطه گری استبداد مذهبی خشن حاکم وجایگزینی یک حکومت دموکراتیک و شورایی است.
۱ - ژان پل سارتر[۱۹۰۵ - ۱۹۸۰ فیلسوف، رماننویس، نمایشنامهنویس و منتقد فرانسوی ]