با یاد پروانه اسکندری و داریوش فروهرکه به فتوای آخوندهای جنایتکاروآدمکشانی
همچون حاج آقا مؤمن به طرز فجیعانه کشته شدند.
[ ملاقات با حاج آقا مؤمن ]
حاج آقا اخوی چند روزی بود که از شهرستان آمل به تهران منتقل شده بود. یک روز برای آشنایی وعرض ادب با حاج آقا مؤمن معاون اداره به اطاق او وارد شد. حاج آقااخوی پس از ورود به اطاق وسلام وعرض ارادت به حاج آقا مؤمن در روی صندلی نزدیک میزاو نشست. پس از پایان احوالپرسی و معرفی نمودن حاج آقا اخوی به معاون اداره اش، حاج آقا مؤمن در باره خودش به همکار تازه واردش گفت:
تا چند سال پس از پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی به رهبری امام راحل ابوی مرحوم و والده مکرمه ام درقید حیات بودند. خانواده ما قبل ازانقلاب اسلامی توی قرچک ورامین زندگی می کردند. یک سال بعد ازانقلاب پدرمرحومم گوسنفدهایش را فروخت و با پول آن در منطقه نازی آباد تهران یک خانه خرید و ما به تهران کوچ کردیم. خدا رحمتش کند پدرخلد آشیانم در یک مغازه اجاره ایکوچک در نزدیکی منزلمان ماست بندی باز کرده بود و من هم در تهران درسم را ادامه دادم و وارد دانشگاه شدم.
در سالهای دانشجویی در دانشگاه جذب انجمن اسلامی دانشجویان « دفتر تحکیم وحدت » شدم. در زمان عضویتم در دفتر تحکیم وحدت با برادرانی آشنا شدم که بعدها فهمیدم از سربازان گمنام آغا امام زمان هستند. یکی از این برادران بزرگوار بنام ابوالفضل از من خواست که من اطلاعات جلسات دفتر تحکیم رابه او بدهم و من این کاررا می کردم.
حاج آقا مومن با لبخند خطاب به همکارش حاج آقا اخوی: تو خودت خوب میدانی جاسوس واقعی کسی است که خودش هم نداند که جاسوس است.
پس از فارغ التحصیل شدن از دانشگاه به سمت کارشناس گروههای معاند و چپ نو در بخش فرهنگی وزارت اطلاعات به بررسی روزنامه های زنجیره ای جامعه، توس، عصر آزادگان و مجلات آدینه، دنیای سخن و گردون به کار پرداختم.
- خدا رحمت اش بکند والده مرحومه ام همیشه می گفت که من دردوران کودکی ام بجای اینکه با ماشین و تراکتور پلاستیکی بازی کنم علاقه وافری به قیچی و کارد داشتم و وسیله بازی و سرگرمی ام همیشه این دو ابزار برنده بوده، الان هم عجیب از کارد خوشم می آید و روزی صد بار خدا را شکر می کنم که خدا کارد را آفرید.
سال ۱۳۷۷ که دستور حذف کفار و معاندان و نویسندگان ضد انقلاب در دستور کار قرار گرفت. در ابتدا در لیست تیم عملیاتی که از طرف برادر شهیدم حاج آقا سعید امامی برای این کار تنظیم شده بود نام من خدمتگزارهم بود، ولی نمیدانم چرا یک روز قبل از قتل پروانه و داریوش فروهرمعاند نام حقیر از لیست حذف شد. شاید رضا و مصلحت خدا در آن بوده.
حاج آقا اخوی به میز معاون اداره اش نزدیکتر شد وازاوپرسید: شما حتمأ بعد از حذف نامتان از لیست تیم عملیات ناراحت شدی؟
- بله، مگر می توانستم ناراحت نباشم. بهر تقدیر عوامل خودفروخته و جیره خوار آمریکا واسرائیل می خواستند کیان اسلام را از بین ببرند و خون به دل آغا بکنند، واضح بود که من هم مثل دیگر برادران مؤمن و مخلصم وظیفه دینی و سازمانی خود می دانستم که در نابودی آنان سهیم باشم.
حاج آقا اخوی با تبسمی که حاکی از خوشحالی اش بود باز پرسید: به نظر شما پروانه اسکندری و داریوش فروهر و به دنبال آ نها مختاری، پوینده، مجید شریف و پیروزدوانی حقشان بود که کشته شوند؟
- بله،چرا که نه. ما با کسی تعارف نداریم. برادر مؤمنم، ما آیه شریفه و صریح داریم، توجه بفرما:
يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُواْ قَاتِلُواْ الَّذِينَ يَلُونَكُم مِّنَ الْكُفَّارِ وَلِيَجِدُواْ فِيكُمْ غِلْظَةً وَاعْلَمُواْ أَنَّ اللّهَ مَعَ الْمُتَّقِينَ.
ای کسانیکه ایمان آورده اید، کافرانی که نزد شمایند را بکشید! تا در شما درشتی و شدت را بیابند. و بدانید که خداوند با پرهیزکاران است!
- علمای ربانی و مجتهد ما به این آیات محکم استناد میکنند و فتوا می دهند، خودت که ماشاالله بهترازاین آیات سر درمی آوری. اسلام ما با این مزدوران استکبار آبش توی یک جوب نمی رود و با اصلاحات سبز و بنفش، تجدد و تمدن وروشنفکران مرتد وسکولاربا فمینیسم و پست مدرنیسم میانه خوبی ندارد. اسلام ما از همه اینها جلوتر است. بعد ازاینکه حرفهای حاج آقا مؤمن به پایان رسید، حاج آقا اخوی گفت: حالا رخصت می دهی؟ من رفع مزاحمت کنم.
- تشریف داشته باشید یک موضوع بسیار مهم دیگری را خدمتتان عرض کنم.
- عرض کنم خدمت مشرفتان، ما هر چه داریم از برکت سر این سید بزرگواری داریم که از سوی آغا امام زمان به زعامت مسلمانان جهان منصوب شده است. من که حاضرم شاهرگم را در راهش بدهم. این مسئله هم که یک عده ضد انقلاب و فریب خورده به مردم می گویند که آغا « خامنه ای » در دوره طلبگی اش پادو کافی معروف بوده، از اساس کذب و نا درست است. می خواهم بپرسم اصلا کافی خودش چه گهی بوده؟ یک ساواکی تمام عیار شاه که در آخر هم توسط ماموران ساواک کشته شد، یک جوری مثل شهید حاج آقا سعید امامی خودمان که در زمان بازداشتش در زندان با خوراندن واجبی خودکشیاش کردند.
- اخوی خوبم، گذشته از اینها، آقای سعیدی نماینده آغا درسپاه که معرف حضورتان هست اواولین فردی بود که این راز سر به مهر را برای امت اسلامی ایران و جهان فاش کرد که از قول حاج خانمی به گوش خودش شنیده که او تعریف کرده که من از دایه آغا (خامنه ای) شنیده ام که آغا در زمانی که از زهدان مشعشع والده مکرمه اش خارج شده « یا علی » گفته، این عین حقیقت است دیگر واضح تر ازاین.
- باز یک اتفاق دیگر برایتان نقل کنم. همشیره مؤمنه ام صدیقه بانو تعریف می کرد، زمانی که هنوز امام راحل زنده بود، یک شب خواب دیده که با اتوبوس سیر و سفر اززیارت بارگاه امام هشتم از مشهد به تهران برمی گشته . چون شب میشه ووقت خواب مسافرین بوده راننده چراغ داخل اتوبوس را خاموش می کند. می گفت هم خوابم برد، توی خواب چشمم به جمال نورانی فرد سفید پوشی افتاد که جلو من روی صندلی نشسته بود. بغل دست این سید بزرگوارکه ستاره آسمان ولایت امام عصر بود امام راحل نشسته بود و سرشان به بحث و فحص گرم بود. درروی صندلی های هم ردیف این دو بزرگوارآغای فعلی خودمان آیت الله خامنه ای وآقازاده شان آقا مجتبی نشسته بودند و به فرمایشات آنها گوش می دادند.
بعد از مدتی که اتوبوس طی طریق کرد، امام راحل از جایش بلند شد و به طرف راننده اتوبوس رفت و ازاو خوا سته که در اولین پارکینگ نگه دارد تا ایشان برای دفع شاش معظم شان ازاتوبوس پیاده شود. راننده اتوبوس را دراولین پارکینگ نگه می دارد وامام راحل برای قضای حاجت مبارکشان از اتوبوس پیاده می شود.
همشیره مکرمه ام تعریف می کرد درهمین فرصت کم که حدود پنج دقیقه بیشتر طول نکشید آغای خودمان که جانم فدایش گردد، از صندلی اش برخواست و جای قبلی امام راحل بغل امام غایب نشست. امام راحل برگشتند وخواستند سرجایشان بنشیند، دید آغا جای او نشسته ازاو خواست به سر جای اولش برگردد اما آغا تمکین نمی کرد. امام با عصبانیت رو می کند به آغا امام زمان ومی گوید: این دیگر چه صیغه ای است و قرار ما بر این نبود که این آقا جای من بنشیند،لاکن این آقا حالاحاضر نیست سرجا اولش برگردد. امام غایب که حالا حی و حاضر است لبخند ملیحی می زند و می گوید: تشویش نکن و این را به فال نیک بگیر، یعنی اینکه بعد از رحلت جانگداز توایشان سر جای شما خواهد نشست و همشهره مکرمه می گفت چیزی نگذشت که بعد از رحلت جانگذار امام راحل، آغا درست سر جای ایشان نشست.
در همین موقع تلفن اطاق حاج آقا مؤمنبه صدا درآمد وهمکارش حاج آقا اخوی رخصت خواست واز اطاق او خارج شد.