۱۳۹۵ اسفند ۲۵, چهارشنبه

 پیرمرد، بهاروملاقات با یک تبعیدی!!

پیرمرد بعد ازفوت همسرش عصرها که دلتنگ می شد می رفت قهوه خانه آقا رسول و یکی دوساعت وقتش را آنجا می گذراند. چند ماه بود که مردی با ظاهری آراسته و آرام به قهوه خانه آقا رسول می آمد و بعدازاینکه شاگرد قهوه چی چای جلو ش می گذاشت او روزنامه اش را باز می کرد و شروع می کرد بخواندن.

   چند ماه گذشت، یکبار پیرمرد به خودش جرئت داده وازآقا رسول راجع به این غریبه تازه وارد پرسیده بود، آقارسول به پیرمرد گفته بود اسمش احمد است وآنطور که سید مجتبی رئیس پایگاه مقاومت مسجد نزدیک قهوه خانه اش گفته این آقا تبعیدی است و قبل از تبعیدش به این شهرتو تهران روزنامه چی بوده و درجریان اعتراضات گروه های اصلاح طلب علیه انتخابات ریاست جمهوری سال ۸۸ توی روزنامه های آنها اخباروگزارشات کذب و خلاف می نوشته وبعد دستگیرشده  ۳-۴ سالی درتهران زندان بوده و بعد هم برای ۵ سال به اینجا تبعید شده. بعد از آنکه پیرمرد تا حدودی ازوضعیت احمد آقا تبعیدی شهرشان ازطریق آقا رسول مطلع شد خیلی دوست داشت خودش یک روزازنزدیک با احمد آقا آشنا بشود وبا او صحبت بکند.

پیرمرد بعد از چند روزناخوشی یک روزکه حالش بهترشد به شوق دیدن احمد آقا به قهوه خانه آقا رسول رفت. آن روز عصر قهوه خانه خلوت بود، تنها سه تا مشتری باهم سر میزی نشسته بودند. پیر مرد روی صندلی چوبی در گوشه قهوه نشست،بلافاصله شاگرد قهوه چی آمد بغلش، بعد که به پیرمرد سلام کرد ازاو پرسید چای برایش بیاورد؟ پیرمرد گفت، بله، ولی یک سؤالی داشتم، شاگرد قهوه چی گفت: بفرمائید، پیرمرد ازاو پرسید: ازاحمد آقا چه خبر؟ خیلی وقته ندیدمش،خیلی دوست دارم ببینمش. شاگرد قهوه چی گفت: اتفاقأ ۲-۳ روز قبل اینجا بود، حالا اگر امروزآمد خبرتان می کنم.

شاگرد قهوه چی سریع رفت و یک چای قند پهلو آورد روی میز جلو پیرمرد گذاشت. دقایقی گذشت، یکدفعه صدای خنده چند نفر که داخل قهوه خانه می شدند به گوش رسید، پیر مرد رویش را بسوی آنها برگرداند و نگاه کرد شاید احمد آقا بین آنها باشد اما چشمش  به احمد آقا نخورد. پیرمرد چایش را نوشیده بود و فکر می کرد به اینکه یک هفته دیگر سال نوازراه می رسد وعید می آید و مردم به پیشوازبهار می روند، تو همین فکربود که شاگرد قهوه چی با عجله به او نزدیک شد و گفت: مژده، احمدآقا آمد، نگاه  کن آن گوشه نشسته. پیرمرد از شاگرد قهوه چی تشکرکرد و به طرف میزاحمد آقا به راه افتاد.

احمدآقا با دیدن پیرمرد و نزدیک شدن او به میزش از جایش بلند شد و به پیرمرد دست داد و با اواحوالپرسی کرد. پیر مرد بغل احمدآقا روی صندلی نشست. احمد آقا شاگرد قهوه چی را صدا زد و گفت یک چای برای پیرمرد بیاورد. پس ازگذشت دقایقی که حرفهای پیرمرد و احمدآقا گل کرده بود پیرمرد یاد عید نوروزورسیدن بهار افتاد و بعد رو کرد به احمدآقا و ازاو پرسید: چرا هر سال که می گذرد از شورو شوق مردم نسبت به عید سال نو و بهارکم می شود؟ احمد آقا با خنده به پیرمرد گفت: واقعأ می خواهی علتش را بفهمی؟ پیرمرد گفت، آره.

احمد آقا در جواب پیرمرد گفت: برای اینکه مردم تسلیم نومیدی و دلتنگی شده اند و چلچله شادی ازآشیانه دلهایشان کوچ کرده است. پیرمرد مثل اینکه از جواب شاعرانه احمدآقا قانع نشده بود و باز پرسید: چرا مردم اینجوری شده اند؟ احمدآقا گفت: واضح است چون مردم زندگی شان به کام نیست، راحت نیستند کلی مصائب و کمبود دارند و یک دلیلش هم این که این آخوندها نمی خواهند مردم شورونشاط داشته باشند و شادی کنند.

احمد آقا بعد ازمکث کوتاهی رو کرد به پیرمرد و ادامه داد: خودت که بهتراین آخوندها را می شناسی، اینها می خواهند بقول خودشان اینجا یعنی این مملکت خراب شده را بکنند کربلا وهرروزمردم محنت زده هم بشود عاشورا و مردم مرتب به سر سینه هاشان زنجیره بزنند و فرق سرشان را با قمه شکاف بدن و خونین کنند. پس ازآنکه احمد آقا ساکت شد باز پیرمرد به حرف آمد و گفت:
 ولی باور کن که من خودم هم ماندم که آخوندها چرا این کارها می کنند. احمد آقا درحالیکه روی صندلی خودش را جابجا می کرد گفت: باز هم معلومه چرا، برای اینکه این دارودسته که خودشان را نایبان امام غایب جا زده اند چون می خواهند کارشان پیش برود و قرب و منزلتی برای خودشان دست و پا کنند وظیفه ای برای خودشان تعیین کرده اند وآنهم اینکه مردم را به زور به بهشت خیالی خودشان ببرند و خوب اگرازمردم نخواهند که هر روزماتم بگیرند و گریه وزاری راه بیندازند آن موقع دکان و بازارشان تعطیل می شود وازسهم امام، خمس و زکات خبری نیست.

 احمد آقا رو به پیرمرد کرد وبا صدای گرفته حرفهایش را ادامه داد وگفت: این آخوندها مردم را دو دسته کرده اند، انبوهی عوام توهم زده و خرافی که گفتم توی این مراسم ها به سروسینه شان میزنند وعده زیادی هم مواجب بگیران و نان به نرخ روز خورها همیشه درصحنه و ناکسانی که خود شان را لشکریان آغا امام زمان و غلامان حلقه به گوش آخوندها جا زده اند وبا دریافت حقوقهای نجومی و اختلاس میلیاردی خزانه دولت را خالی کرده اند و توش موش می دوانند، اینها همان خودیها هستند،  می ماند  غیرخودیها یعنی عده بی شماری که با دغکاری و زشت خویی اربابان قدرت و سایه گان مخوف خدا آشنا نیستند و یا اینکه جیره خواری را نیاموخته اند و اندک وجدان و شرفی دارند و یا اینکه دل و جرئت خیانت کردن را ندارند، نویسنده ای می گوید:خیانت کردن مثل باز کردن سوراخی دردیوارزندان است وخیلی ها دلشان می خواهد، ولی به ندرت کسی موفق می شود.

احمد آقا  ساکت شد و بعد به ساعتش نگاه کرد و به پیرمرد گفت من با اجازه باید بروم. پیرمرد گفت: صاحب اختیار هستی،  پیرمرد درحالیکه به احمد آقا دست می داد و خداحافظی می کرد گفت: من که خیلی خوشحال شدم باهم صحبت کردیم. احمد آقا گفت:من هم همینطوروازقهوه خانه آقارسول خارج شد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر