یادی از او که مهربانترین خیاط شهرمان بود!
از خیاطی در قصر شیخ مبارک در کویت تا خیاطی در بازار گپ خمیر
مهربانترین خیاط شهرمان در جوانی به کویت می رود . پس از مدتی با تقلای زیاد می تواند در قصر شیخ کویت کاری برای خود دست و پا کند.. چندین سال در آنجا کار می کند. خودش نقل می کرد که خیاطی را در قصر شیخ از خیاطان آنجا یاد گرفته است. بعد از چند سال کار در کویت به زادگاهش خمیر بر می گردد و در بازار گپ خمیر مغاز خیاطی دایر می کند.
خیاط مهربان شهرمان را از کودکی می شناختم ولی تا آن روز صبح که به اتفاق پدرم به خیاطی اش در بازار گپ رفتم او را در محل کارش ندیده بودم. آن زمان من ۷- ۸ سال سن بیش نداشتم یعنی حدود ۵۳ سال قبل، آن روز حدود ساعت ۹ صبح که با پدرم می خواستم به خیاطی او بروم، یادم هست در جلو در ورودی بازار گپ زنده یاد عبدالطیف صالح گنجی پدر محمد نور ساحلی زادگان( برادر سید علی آلعبایی ) گوسفندی را که ذبح کرده بود به چوب بغل دیوار آویزان کرده بود و پوست می کند. چند نفرهم در سایه دیوار نشسته بودند که کار او تمام شود و از او گوشت بخرند. عبدالطیف در بازار گپ قهوه خانه و درجلو در بازار یک تنور نانوایی داشت گاهی هم گوسفند سر می برید و گوشت می فروخت.
با پدرم وارد بازار شدیم و به خیاطی مهربانترین خیاط شهرمان که درسمت قبله بازار، مغازه سوم و یا چهام قرار داشت رفتیم. با دیدن ما او از روی صندلی پشت چرخ خیاطی اش بلند شد و به پدرم و من دست داد و احوالپرسی کرد. پدرم رو به او کرد و گفت: یوسف را آورده ام یک قمیس( پیراهن ) برایش بدوزی، او هم بلافاصله دفتر و قلم و مترش را آورد و شروع کرد به اندازه گیری و نوشتن. بعد که کارش تمام شد ما ازاو خداحافظی کردیم واز خیاطی اش بیرون آمدیم.
سالهای طولانی از این واقعه گذشت تا اینکه در سال ۶۵ که من درخیابان ملاسلیمان مغازه نوشت افرازفروشی دایر کرده بودم، در این زمان دیگر قدرت بینایی چشم مهربانترین خیاط شهرمان ضعیف شده بود و قادر به ادامه خیاطی نبود و از آن پس درمغازه ام همکار من شد .
خاطراتی که می خواهم برایتان بازگو کنم حرفها و اتفاقاتی است که او در همین مدت همکاری اش برایم نقل کرده،انسانی بسیار مهربان، گرانبها واز جهاتی نادر بود.
یکبار در مغازه که بحث ممنوعیت عروسی و شادی از سویی عده ای از مذهبیون متعصب شهرمان پیش آمد، او گفت: اسلام با عروسی و شادی کردن مردم ضدیتی ندارد، گفتم چطور؟ گفت برای اینکه من خودم در زمانی که در کویت بودم ازیک عالم اسلامی شنیده ام که گفته من در کتاب حدیثی خوانده ام که روزی درمکه در محله ای که خانه رسول خدا در آن بود عروسی بوده و زنان و مردان شادی می کردند و از کوچه می گذشتند و رسول خدا چون عایشه همسرش کوچک بوده و قدش نمی رسید از پشت دیوارآن عده راببیند رسول خدا دست می زند زیر شانه عایشه و او را بلند می کند تا او جمعیت که عروسی و شادی می کردند را ببیند.
باز او نقل کرد که یکی از دوستانش در کویت پس از ادعای نماز خفتن که با امام جماعت از مسجد خارج می شوند، آن فرد عودی را در داخل ماشین امام جماعت مسجد می بیند و رو می کند به او ومی پرسد: جناب شیخ مگر شما عود هم می زنید؟ شیخ می گوید: بله، مگر چه اشکالی دارد، نماز به جایش خودش و عود زدن بجای خودش.
مهربانترین خیاط شهرمان مسلمانی آسان گیرو بی تعصبی بود و بقول امروزی ها اسلامش بیشتر عرفی و زمینی بود تا آسمانی و تعصب آلود.
گاه در مغازه بحث سیاسی و انتخابات مجلس پیش می آمد. یکبار برایم تعریف کرد که در زمانی که در کویت اقامت داشته مجله ای ازایران می آمده بنام آسیای جوان (۱) نقل می کرد یک دفعه در این مجله خوانده ام که نماینده ای درمجلس شورای ملی زمان شاه در طول چهار سال هیچ نطق و سخنرانی نکرده بود، یکی دو ماه به پایان دوره اش یک روزصبح که هوا سرد بود و پنجره نزدیک این نماینده باز بوده و او سردش می شده، رو می کند به دوست نماینده بغل دستی اش و می گوید لطف کنید آن پنجره را ببند، با حرف زدن او تمام نمایندگان به افتخار او دست می زنند. شاید منظور خیاط مهربان شهرمان این بود که نماینده های خودمان اینجوری هستند.
خیاط مهربان شهرمان علاقه وافری به شعر داشت. او اشعار زیادی ازملا سلیمان و سید محیی حفظ بود. یک خاطره ای که در مورد شعراز او دارم برایتان بازگو کنم. او می گفت: ملا سلیمان یکبار به خانه مد دلاک که یکی از ماهیگیران شهرمان بوده برای خریدن ماهی می رود. آنروز یا مد دلاک ماهی نداشته و یا اینکه به شاعر ماهی نمی دهد. شاعر از کاراو دلگیر و افسرده می شود و شعر بلندی فی البداهه در مورد او می سراید. متاسفانه من شعرش خوب بیادم نمانده، فقط بخاطر دارم که در انتهای شعر شاعر که ظاهرأ از دست مد دلاک نگران شده می گوید:
تفاک من به مد دلاک فتاده - که ماهی مثل فرزندش عزیزن. ملاسلیمان بعد درشعر به خودش خطاب می کند ومی گوید: کتی( ۲ ) پیدا نشد فکر دگر کن.
باز تعریف می کرد که شاعر یکبار در سیر و سیاحتی که داشته از پل، لاتیدان، کل متی و کشار گذر می کند و در مورد هر آبادی شعری می سراید که خیاط مهربان شهرمان حفظ بود. من الان فقط بخشی از شعری درمورد کشار بیادم مانده. شاعردر باره کشار میسراید:
کشار است و کشار است و کشار است
به دور خانه هاشان گرد حصار است
به جای گل سمسیل در حوالیش
زن و دخت و جوانش بی شمار است.
مهربانترین خیاط شهرمان بسیار قناعت پیشه و بقول درویش مسلک بود. به تنها چیزی که اهمیت نمی داد زرق و برق زندگی بود. هیچوقت راجع به وضعیت مالی دیگران صحبت نمی کرد و این کار را بسیار ناپسند می دانست.
در پایان خاطره ای از قناعت پیشه گی او برایتان بگویم. در ابتد گفتم که او چندین سال با من در مغازه نوشت افراز همکار بود. یکبار در تابستان آخر ماه که دستمزدش دادم، او پولها را شمرد و به من پس داد و گفت: عمو زیاد است. گفتم نه زیاد نیست اندازه ماههای قبلی است. گفت: نه زیاد است. گفتم چرا؟ گفت: برای اینکه تابستان فروش مغازه کم بوده است و تو به من کمتر بده. من پول را به او برگرداندم و گفتم نه عموجان قرارما اینجوره نبوده. متوجه شدم که به دلش خوش نبود و با اکراه پول را در جیب اش گذاشت.
من تا حالا این گونه انسان قناعت پیشه، ساده و بی ریا ندیده ام. سادگی، خلوص نیت و بی پیرایه گی از خصلتهای بارز او بود. من در سالهایی که افتخار همکاری با او داشتم بسیارچیزها ازاو آموختم و یاد و خاطره اش تا زنده ام با من هست.
شبی که فردای آن مهربانترین خیاط شهرمان پرستو واربه سفری بی بازگشت پر کشید و چشمان بسیاری ازما را به ژاله نشاند، با خانواده اش به دیدن میدان تازه احداث اول شهرمان رفته بود. اوآن شب از آن فضا و محل خیلی خوشش می آید و به خانواده اش می گوید: فردا شام درست کنید و بیآییم اینجا باهم بخوریم، شوربختانه عفریت مرگ فرصت نداد که او به آرزوی کوچکش برسد.
صبح آن روز که تابوت او را از منزلش به مسجد دژگانی منتقل کردیم تا آن لحظه بغضم را فرو خورده بودم و گریه نکردم. با وارد شدن تابوت او به مسجد گریه امانم نداد و پرحسرت گریستم، چرا که من یکی ازعزیزترین و مهربانترین کسان زندگی ام را ازدست داده بودم.
عزیزترین و مهربانترین خیاط شهرمان، شوهر خاله ام، پدرهمسرم و پدر بزرگ دختران نازنینم آذر و آیدا بود.
یاد و خاطره اش همیشه عزیز و ماندگار باد.
******************************
۱- مجله آسیای جوان از انتشارات حزب توده ایران بود.
۲- بچه ماهی پو
از خیاطی در قصر شیخ مبارک در کویت تا خیاطی در بازار گپ خمیر
مهربانترین خیاط شهرمان در جوانی به کویت می رود . پس از مدتی با تقلای زیاد می تواند در قصر شیخ کویت کاری برای خود دست و پا کند.. چندین سال در آنجا کار می کند. خودش نقل می کرد که خیاطی را در قصر شیخ از خیاطان آنجا یاد گرفته است. بعد از چند سال کار در کویت به زادگاهش خمیر بر می گردد و در بازار گپ خمیر مغاز خیاطی دایر می کند.
خیاط مهربان شهرمان را از کودکی می شناختم ولی تا آن روز صبح که به اتفاق پدرم به خیاطی اش در بازار گپ رفتم او را در محل کارش ندیده بودم. آن زمان من ۷- ۸ سال سن بیش نداشتم یعنی حدود ۵۳ سال قبل، آن روز حدود ساعت ۹ صبح که با پدرم می خواستم به خیاطی او بروم، یادم هست در جلو در ورودی بازار گپ زنده یاد عبدالطیف صالح گنجی پدر محمد نور ساحلی زادگان( برادر سید علی آلعبایی ) گوسفندی را که ذبح کرده بود به چوب بغل دیوار آویزان کرده بود و پوست می کند. چند نفرهم در سایه دیوار نشسته بودند که کار او تمام شود و از او گوشت بخرند. عبدالطیف در بازار گپ قهوه خانه و درجلو در بازار یک تنور نانوایی داشت گاهی هم گوسفند سر می برید و گوشت می فروخت.
با پدرم وارد بازار شدیم و به خیاطی مهربانترین خیاط شهرمان که درسمت قبله بازار، مغازه سوم و یا چهام قرار داشت رفتیم. با دیدن ما او از روی صندلی پشت چرخ خیاطی اش بلند شد و به پدرم و من دست داد و احوالپرسی کرد. پدرم رو به او کرد و گفت: یوسف را آورده ام یک قمیس( پیراهن ) برایش بدوزی، او هم بلافاصله دفتر و قلم و مترش را آورد و شروع کرد به اندازه گیری و نوشتن. بعد که کارش تمام شد ما ازاو خداحافظی کردیم واز خیاطی اش بیرون آمدیم.
سالهای طولانی از این واقعه گذشت تا اینکه در سال ۶۵ که من درخیابان ملاسلیمان مغازه نوشت افرازفروشی دایر کرده بودم، در این زمان دیگر قدرت بینایی چشم مهربانترین خیاط شهرمان ضعیف شده بود و قادر به ادامه خیاطی نبود و از آن پس درمغازه ام همکار من شد .
خاطراتی که می خواهم برایتان بازگو کنم حرفها و اتفاقاتی است که او در همین مدت همکاری اش برایم نقل کرده،انسانی بسیار مهربان، گرانبها واز جهاتی نادر بود.
یکبار در مغازه که بحث ممنوعیت عروسی و شادی از سویی عده ای از مذهبیون متعصب شهرمان پیش آمد، او گفت: اسلام با عروسی و شادی کردن مردم ضدیتی ندارد، گفتم چطور؟ گفت برای اینکه من خودم در زمانی که در کویت بودم ازیک عالم اسلامی شنیده ام که گفته من در کتاب حدیثی خوانده ام که روزی درمکه در محله ای که خانه رسول خدا در آن بود عروسی بوده و زنان و مردان شادی می کردند و از کوچه می گذشتند و رسول خدا چون عایشه همسرش کوچک بوده و قدش نمی رسید از پشت دیوارآن عده راببیند رسول خدا دست می زند زیر شانه عایشه و او را بلند می کند تا او جمعیت که عروسی و شادی می کردند را ببیند.
باز او نقل کرد که یکی از دوستانش در کویت پس از ادعای نماز خفتن که با امام جماعت از مسجد خارج می شوند، آن فرد عودی را در داخل ماشین امام جماعت مسجد می بیند و رو می کند به او ومی پرسد: جناب شیخ مگر شما عود هم می زنید؟ شیخ می گوید: بله، مگر چه اشکالی دارد، نماز به جایش خودش و عود زدن بجای خودش.
مهربانترین خیاط شهرمان مسلمانی آسان گیرو بی تعصبی بود و بقول امروزی ها اسلامش بیشتر عرفی و زمینی بود تا آسمانی و تعصب آلود.
گاه در مغازه بحث سیاسی و انتخابات مجلس پیش می آمد. یکبار برایم تعریف کرد که در زمانی که در کویت اقامت داشته مجله ای ازایران می آمده بنام آسیای جوان (۱) نقل می کرد یک دفعه در این مجله خوانده ام که نماینده ای درمجلس شورای ملی زمان شاه در طول چهار سال هیچ نطق و سخنرانی نکرده بود، یکی دو ماه به پایان دوره اش یک روزصبح که هوا سرد بود و پنجره نزدیک این نماینده باز بوده و او سردش می شده، رو می کند به دوست نماینده بغل دستی اش و می گوید لطف کنید آن پنجره را ببند، با حرف زدن او تمام نمایندگان به افتخار او دست می زنند. شاید منظور خیاط مهربان شهرمان این بود که نماینده های خودمان اینجوری هستند.
خیاط مهربان شهرمان علاقه وافری به شعر داشت. او اشعار زیادی ازملا سلیمان و سید محیی حفظ بود. یک خاطره ای که در مورد شعراز او دارم برایتان بازگو کنم. او می گفت: ملا سلیمان یکبار به خانه مد دلاک که یکی از ماهیگیران شهرمان بوده برای خریدن ماهی می رود. آنروز یا مد دلاک ماهی نداشته و یا اینکه به شاعر ماهی نمی دهد. شاعر از کاراو دلگیر و افسرده می شود و شعر بلندی فی البداهه در مورد او می سراید. متاسفانه من شعرش خوب بیادم نمانده، فقط بخاطر دارم که در انتهای شعر شاعر که ظاهرأ از دست مد دلاک نگران شده می گوید:
تفاک من به مد دلاک فتاده - که ماهی مثل فرزندش عزیزن. ملاسلیمان بعد درشعر به خودش خطاب می کند ومی گوید: کتی( ۲ ) پیدا نشد فکر دگر کن.
باز تعریف می کرد که شاعر یکبار در سیر و سیاحتی که داشته از پل، لاتیدان، کل متی و کشار گذر می کند و در مورد هر آبادی شعری می سراید که خیاط مهربان شهرمان حفظ بود. من الان فقط بخشی از شعری درمورد کشار بیادم مانده. شاعردر باره کشار میسراید:
کشار است و کشار است و کشار است
به دور خانه هاشان گرد حصار است
به جای گل سمسیل در حوالیش
زن و دخت و جوانش بی شمار است.
مهربانترین خیاط شهرمان بسیار قناعت پیشه و بقول درویش مسلک بود. به تنها چیزی که اهمیت نمی داد زرق و برق زندگی بود. هیچوقت راجع به وضعیت مالی دیگران صحبت نمی کرد و این کار را بسیار ناپسند می دانست.
در پایان خاطره ای از قناعت پیشه گی او برایتان بگویم. در ابتد گفتم که او چندین سال با من در مغازه نوشت افراز همکار بود. یکبار در تابستان آخر ماه که دستمزدش دادم، او پولها را شمرد و به من پس داد و گفت: عمو زیاد است. گفتم نه زیاد نیست اندازه ماههای قبلی است. گفت: نه زیاد است. گفتم چرا؟ گفت: برای اینکه تابستان فروش مغازه کم بوده است و تو به من کمتر بده. من پول را به او برگرداندم و گفتم نه عموجان قرارما اینجوره نبوده. متوجه شدم که به دلش خوش نبود و با اکراه پول را در جیب اش گذاشت.
من تا حالا این گونه انسان قناعت پیشه، ساده و بی ریا ندیده ام. سادگی، خلوص نیت و بی پیرایه گی از خصلتهای بارز او بود. من در سالهایی که افتخار همکاری با او داشتم بسیارچیزها ازاو آموختم و یاد و خاطره اش تا زنده ام با من هست.
شبی که فردای آن مهربانترین خیاط شهرمان پرستو واربه سفری بی بازگشت پر کشید و چشمان بسیاری ازما را به ژاله نشاند، با خانواده اش به دیدن میدان تازه احداث اول شهرمان رفته بود. اوآن شب از آن فضا و محل خیلی خوشش می آید و به خانواده اش می گوید: فردا شام درست کنید و بیآییم اینجا باهم بخوریم، شوربختانه عفریت مرگ فرصت نداد که او به آرزوی کوچکش برسد.
صبح آن روز که تابوت او را از منزلش به مسجد دژگانی منتقل کردیم تا آن لحظه بغضم را فرو خورده بودم و گریه نکردم. با وارد شدن تابوت او به مسجد گریه امانم نداد و پرحسرت گریستم، چرا که من یکی ازعزیزترین و مهربانترین کسان زندگی ام را ازدست داده بودم.
عزیزترین و مهربانترین خیاط شهرمان، شوهر خاله ام، پدرهمسرم و پدر بزرگ دختران نازنینم آذر و آیدا بود.
یاد و خاطره اش همیشه عزیز و ماندگار باد.
******************************
۱- مجله آسیای جوان از انتشارات حزب توده ایران بود.
۲- بچه ماهی پو
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر