۱۳۹۶ مرداد ۱۵, یکشنبه

ارنستو چه گوارا 

ارنستو چه گوارا مجبور شد اندیشه پوچ خانوادگی و ایالتی را ترک کند که متشکل از پزشکانی بود که از زندگی طبقه متوسط بالاتری برخوردار بودند؛ او می بایست به جاده می زد و راه خود را پیدا می کرد. بهر حال، او هرگز بازگشت نکرد. چه گوارا می بایست می دید، می بوئید و احساس می کرد، برای این که در گیر و مشغول بکار شود، جهت گیری کند تا متعهد شود. او می بایست درک می کرد که بدبختی و تنگدستی چیست، جذام چیست، گرسنه گی، نا امیدی ، فرو مانده گی چیست، اما هم چنین، با همه این شکوه فوق العاده قاره خود، از آمریکای جنوبی مواجه شد.

تمام این اتفاقات در هم تنیده شدند: به منظور مبارزه، متعهد شدن، به ریسک انداختن زندگی خود، باید به عشق و محبت پایبند باشید، یا حد اقل باید بدانید چگونه دوست بدارید. به منظور عشق و محبت داشتن، ابتدا باید زنده بمانید!

انقلاب یک رویداد بسیار عاطفی ست، عشق هم همین طور است، زندگی هم همین طور است. هیچ نوع زندگی و هیچ نو عشقی بدون شورش، بدون « انقلاب خصوصی (یا فردی) »، بدون تعهد وجود ندارد. برای زندگی و عشق نیاز به شجاعت و آزاد اندیشی فردی دارد، اما همین زندگی نیز نیاز به فداکاری کامل و از خود گذشتگی کامل دارد.

انقلاب می تواند کاملاً مجرد از مذهب باشد؛ این می تواند و اغلب هم کاملاً سکولار است. اما، انقلاب همیشه متکی بر سه چیز شگفت آور با استعداد است که هرگز دور از چیز های بزرگ نیستند که نژاد بشری را به جلو سوق میدهند. اسم آنها ایمان، عشق و امید است.
ایمان هرگز نمیتواند بر پایه واقعیت ها باشد. عشق نیز هرگز نمیتواند برپایه واقعیت ها باشد. امید بر اساس واقعیت ها نیست. این سه مقوله نمی توانند « مورد بررسی قرار گیرند » و نه خیلی زیاد می توان از آنها از اینترنت فرا گرفت. آنها هرگز نمی توانند با منطق تفهیم شوند. همه این سه مقوله به سادگی نماینده زنده گی هستند. 
چنین جوامعی هم اکنون  موفق به ایجاد یک مذهب وحشتناک جدید شدند، نسل جدید متعصب افراطی، عاری از احساسات، و « عقل گرائی » مزخرف، بر پایه «علمی » که فاقد احساسات و صفات انسانی ست، و بر پایه « حقایق » مختلط از قبل انتخاب شده. هم اکنون چنین جوامعی هر دو ذوق و شوق شعر و توان انسانی برای رویای خود را کشتند. تجاوز آنها سراسر جهان را فرا گرفته است، تمام جهان را با انفعال، بی اراده گی و افسرده گی و تنزل تلقیح کرده اند، و انسان را وادار به رد ایمان، عشق و امید کرده اند، که به تعهدات، به وفا داری، به شجاعت، به اعمال سازنده و مثبت و بالاخره به زنده گی تف بیاندازند.
به عنوان مثال زنی را فرض کنید که شما عاشق او شدید و به حقایق نگاه کنید – او را تجزیه و تحلیل کنید. بروید جلو – سعی کنید. این را طوری انجام دهید که این روزها انجام می گیرد: بطور سرد و عقلانی. آیا او برای شما خوب است؟ آیا زندگی کردن با او « زندگی شما را بهتر یا تکمیل » می کند؟ آیا با سن او بیش از حد گسترده است و یا پا ها کمی بیش از حد کوتاه؟ آیا او کمی « بغرنج » نیست؟، در واقع، « آیا او خیلی  بغرنج نیست؟ » و آیا او با بارو بنه بیش از حد می آید؟ آیا زندگی کردن با او « حرفه شما را به خطر می اندازد »؟ آیا زندگی کردن با او به روابط خانوادگی شما لطمه وارد می شود؟
چنین اندیشه هایی در گذشته در زمره چیزهای عجیب و غریب تلقی می شدند. اما اکنون این شیوه تفکر ها قابل قبول هستند، حتی در حال حاضر،  نرمال به حساب می آیند. و نتیجه گیری ها معمولاً قابل پیش بینی ست.  « اگر آسان نیست، رها کن! فقط برو… »
هر عشق عظیم گیج کننده است و اغلب دردناک است. انقلاب های واقعی هرگز مرتب (نظیف) و هرگز آسان و هرگز بی عیب نیستند. دلیل این است که هر دو عشق انسان و احساسات شدید انسان برای پیشرفت و ترقی و تغییر،  شامل مجموعه ای از احساسات و غرایز پیچیده است، گاهی سخت مقابل هم در جنگ و ستیز قرار می گیرند، اغلب به صورت ناسازگار و نا هماهنگ همکاری می کنند، اما همیشه باعث گرداب عظیمی از احساسات شدید می شوند، که در واقع به زندگی و برای زندگی کردن ارزش می بخشد.
یک نفر می تواند در زنده گی حین جستجوی دانش و بصیرت حقیقی به فنا رود، ناپدید شود، زیرا دانش اغلب در مکانهای مختص، خطرناک و ناگوار پنهان است. اگر واقعاً می خواهید حقیقت را درک کنید باید از پستی بلندی ها، سختی ها، نهراسید و با مقاومت و پشتکار به راه پر پیچ و خم ادامه دهید.
بعضی اوقات، اگر شما خیلی به آن نزدیک شوید، می میرید، اما این نیز زندگی ست. زندگی حقیقی اینست که هست و باید باشد. بدون تلاش عظیم و فوق العاده، بدون شجاعت واقعی، استقامت، عشق و احساسات شدید، بدون ریسک، زندگی هرگز ارزش زنده بودن ندارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر